« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شایان لب زد: - خودت حاضر بودی محمد بمیره؟ بهش نگاه کردم کردم و گفتم: - معلومه که نه! شایان درمونده زد کنار و گفت: - چیکار می کردم ها تو به من بگو چیکار می کردم! با بغض گفتم: - شیدا فکر می کرد تو التماس ش می کنی!می خواست التماس تو رو ببینه اما کتک زدن من راحت تر از غرورت بود. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - به خدا نمی دونم و گرنه التماس ش می کردم به دست و پاش می یوفتادم. جوابی بهش ندادم و از گریه هق هق کردم! سرشو از روی فرمون برداشت و گفت: - گریه نکن دیگه توروخدا خواهش می کنم! اشکامو پاک کردم و به بیرون نگاه کردم دست مو توی دست ش گرفت خواستم دستمو عقب بکشم اما نزاشت و محکم تر گرفت نگاهی به جای خالی حلقه انداخت. حلقه ای که اون روز پرت ش کرده بودم جلوش. از جیب ش حلقه رو در اورد و خواست دستم کنه اما دستمو مشت کردم و نزاشتم. چند ثانیه بهم نگاه کرد و دوباره حلقه رو گذاشت تو جیب ش. لب زدم: - دستمو ول کن. بی توجه دستمو توی دست ش نگه داشت بعد هم سمتم خم شد و سرشو به دستم تکیه داد و چشاشو بست. با لحن ملتمسی گفت: - بزار یکم بخوابم خیلی وقته درست نخوابیدم. نمی دونم چرا دلم نیومد هلش بدم عقب! بازم بغض کردم. لعنت به این بغض! به بیرون نگاه کردم شایان هم خواب ش برد. در ها رو قفل کردم چادرمم رو از سرم در اوردم و روی محمد گذاشتم. تا صبح به همین طریق گذشت و نتونستم پلک روی هم بزارم. فقط به بیرون نگاه می کردم و با خودم می گفتم یه روزی میاد که شر شیدا از زندگی مون کم بشه؟ ساعت6 و نیم صبح بود که گوشی زنگ خورد و شایان بیدار شد. چند بار پلک زد و بعد صاف شد که صورت ش توی هم رفت. چون کج به من تکیه داده بود بدن ش خشک شده بود. فرهاد بود جواب دادم که با هول گفت: - الو الو غزال می شنوی صدامو؟ نگران گفتم: - اره داداش بگو. فرهاد سریع گفت: - شیدا امروز دو تا محموله داره که قراره ساعت 7 برسه به این انباری که می گم سریع به وکیله خبر بده. سریع قطع کردم و زنگ زدم اقای سعدونی بدبخت خواب بود: - الو سلام خا... نزاشتم ادامه بده و تند گفتم: - غزال امروز دو تا محموله داره به این انبار ساعت 7 می رسن. فوری گفت باشه و قطع کرد. اما فرهاد از کجا می دونست؟ شایان خمیازه ای کشید و گفت: - ساعت چنده؟ نگاهی انداختم و گفتم: - 6 و نیم. ولی هنوز هوا کامل روشن نشده بود. متعجب گفت: - 6 و نیم صبح؟