قسمت 6⃣7⃣
#رمان
ادامه داد:بعد یک سال حلما برگشت مثل اینکه پسرخالش الکل زیاد مصرف میکرده مست میشده میوفتاده به جون حلما وقتی برگشت خیلی داغون بود
اومد سراغم من بهش محل ندادم نمیخواستم دوباره گولم بزنه از اون روز به بعد به عشق از طرف دختر ها خیلی بی اعتماد بودم تا اون شبی که داوود شهید شد و شمارو دیدم
شما بخاطر اینکه داوود شهید شده بود به خاطر عشقی که بهش داشتین سکته کردین بعد از اونم تا مرز مرگ رفتین و دوباره برگشتین
اونجا بود فهمیدم نه خیلی ها هستن که هنوز وفادارن
به عکس داوود نگاه میکردمو به حرف های فرشید گوش میدادم
گفت: من اون شب هیچ فکری نکردم تا وقتی ۶ ماه از شهادت داوود گذشت با پدرم در مورد ازدواج باشما صحبت کردم پدر هیچ مخالفتی نکردن جز زهرا اونم نگفتن که من با زهرا نمیتونم زندگی کنم نه گفتن زهرا منو قبول نخواهد کرد
تا دیشب که زهرا خیلی راحت با من برخورد کرد و پدرم خودشون بیشتر به پیگیر این درخواست شدن
الانم از شما توقع ندارم مثل داوود دوسم داشته باشید حتی اگه ۱ درصد فقط ۱ درصد اون عشق نسبت به داوود رو به من داشته باشید واسه من یک دنیا ارزش داره
خیره مونده بودم به سنگ قبر که ادامه داد: من الان ۶ ماه هست بدون اینکه شما بدونید منتظرتون بودم سعی میکردم موقعی که شما توی اداره هستید من نباشم که مسائلی از جانب من برای شما پیش نیاد الانم هرچقدر که شما زمان بخواید حتی اگه شده ۶ سال منتظرتون میمونم
دیگه نمیتونستم چیزی بگم حرف هایی که زد خیلی سنگین بود بعدش ادامه داد:این حرف هارو جلوی داوود بهتون زدم که بدونید داوود هم شاهد همه چیز باشه
بعد زهرا زد زیر گریه اصلا انگار بدنم خشک شده بود صدای زهرا شدت گرفت فرشید بلند شد و زهرا رو از توی کریر دراورد و بغلش کرد یکمی تکونش داد که زهرا آروم تر شد بعد فرشید گفت:من زهرا رو میبرم توی ماشین میدونم ماشین داوود خراب بوده با تاکسی اومدید
نمیدونم چجوری زبونم باز شد گفتم:خیلی ممنون خودمون میریم اگه میشه زهرا رو بزارید توی کریر
که فرشید یکمی عصبی گفت:الان دیر وقته من زهرا رو میبرم شما هم خلوتتون تون تموم شد وقتی از گلزار شهدا خارج بشید ما اون درم درش منتظرتونیم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂