قسمت8⃣7⃣ رسول :نه یک ساعت پیش یک ماشین از قصد میزنه به فرشید الان فرشید icu هست حرمی براش دعا کن یهویی رنگم پرید گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش خداحافظ رسول:مواظب خودت و زهرا باش خدانگهدار شیوا گفت:کی بود ؟چیشد چرا رنگت پریده؟ گفتم:فرشید یهو هول کرد گفت:فرشید چی؟ گفتم:تصادف کرده icu هست غم رو توی چشم هاش دیدم گفت:تو چرا رنگت پریده؟ گفتم:نمیدونم نگران شدم بریم زیارت که دیگه ۲ ساعت دیگه پروازمه شیوا خنده تلخی کرد و گفت:عاشق شدی گفتم:دیوونه رفتیم زیارت گفتم:یا امام رضا فرشید شفا پیداکنه اگه برگشت قول میدم باهاش ازدواج کنم از حرم اومدیم بیرون به شیوا گفتم:چند ساله ازدواج کردی؟ شیوا:۵ سالی میشه گفتم:چرا بچه دار نمیشی نکنه از تیپ میوفتی؟ قطره اشکی از چشم ها شیوا اومد گفت:نه خدانخواست بچه دار بشیم گفتم:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم شیوا:نه عزیزم این چه حرفیه واقعیته گفتم:من برم دیگه دیرم میشه شیوا:نه دیرت نمیشه بگو زود تر میخوام برم ببینم اقا فرشید چشه مبارک باشه سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم گفت:خب حالا قهرنکن برو که دیرت میشه یک اسنپ گرفتم و راهی فرودگاه شدم چند ساعت بعد تازه رسیده بودم خونه زهرا داشت با عرفان بازی میکرد رویا یک حالتی بود نمیدونم چش بود خجالت میکشیدم که بپرسم حال فرشید چجوریه رسول اومد خونه بادیدنم لبخندی زدو گفت:دعات گرفت فرشید حالش خوبه الان اوردنش بخش چیزی نگفتم ولی خوشحال شدم رفتم پیش رویا گفتم:چیزی شده؟ از دست من ناراحتی؟ رویا خندید گفت:نه دیوونه گفتم:نمیخواد بگی فهمیدم رویا:چیه؟ همینجوری گفتم:اقا رسول بیا اینجا کارت دارم رویا گفت:نه نه نه نگو گفتم:نمیگی ها الان میگم رسول اومد گفت:چیزی شده؟ من اصلا میخواستم شوخی کنم گفتم:رسول زنت حامله است رسول متعجب نگاهی به منو رویا نگاه کرد رویا گفت:بهار تو از کجا میدونی؟😱 گفتم:مگه درست گفتم؟😳😳😱 رویا:حدس زدی؟ گفتم:به جان خودم حدس زدم🤦‍♀ رویا:ماشالله چه حدس درستی منو رسول مات مبهوت مونده بودیم برگشتم سمت رسول بغلش کردمو گفتم:مبارک باشه یک ماه بعد امشب قرار بود بریم خونه اقاجون قرار بود اقای شهیدی هم بیان فرشید حالش خیلی بهتر بود.. رفتیم اونجا بعد ما اقای شهیدی هم اومدن یکمی خجالت زده بودم ولی باید تحمل میکردم چاره ای نبود اقاجون گفت:حرف های جزئی رو ما میزنیم شما برید اتاق پذیرایی بقیه حرف ها رو بزنید بلند شدیمو رفتیم اتاق پذیرایی فرشید گفت:اگه صحبتی هست درخدمت شما هستم گفتم:من نمیخوام داوود رو فراموش کنم همینطور دوست ندارم زهرا پدرش رو فراموش کنه با این میتونید کنار بیاید؟ فرشید:بله حق با شماست چیز دیگه نمیدونستم میخوام بگم یانه ولی فرشید گفت:شما با عروسی مشکلی ندارید؟ گفتم:میدونم شما ارزو دارید ولی من نمیتونم کنار بیام شرمنده تون فرشید خنده ریزی کرد و گفت:واقعیتش منم خیلی خوشم نمیاد به جاش براتون یک سوپرایز اماده میکنم بلند شدم و رفتم سمت در گفت:نظر دیگه ای ندارید جوابتون رو ندادید؟ گفتم:هرچی بزرگتر ها صلاح بدونن سرش همون جوری که پایین بود گفت:مبارکه رفتیم بیرون و یکسری صحبت کردیم و فرشید درباره عروسی گفت قرار شد اخر هفته یک عقد محضری بگیریم توی این یک هفته رفتیم خرید شیدا میومد واسه خرید من بودمو مامان و فاطمه خانم (مادرفرشید) و دریا میومد غمی توی چشم هاش بود ولی به روی خودش نمیورد اول خرید لباس رو کردیم بعدش رفتیم واسه حلقه یاد روزی که با داوود رفتیم خرید افتادم چقدر خندیدیم بعد اینکه خرید کردیم رفتیم یک رستوران شیدا خیلی دختر خوبی بود همش منو بهارجون صدا میزد خیلی صادق بود و مهربون بعد رستوران رفتیم خونه اخرش که داشتم وسیله ها رو از عقب ماشین برمیداشتم فرشید کمک میکرد و گفت:خیلی ممنونم گفتم:بابته؟ خندید گفت هیچی بفرمایید منتظرتون هستن رفتم داخل فردا ظهر ساعت ۱۱ قرار بود بریم محضر صبح ساعت ۶ رفتم اداره تا کارامو تا ساعت ۹ انجام بدم و بعدش برم خونه که بریم محضر کارامو انجام دادم اصلا حواسم به ساعت نبود رسول اومد گفت:ببخشید حاج خانم ساعت چنده؟ اوه اوه ساعت ۹:۱۵ بود گفتم:ببخشید یادم رف با رسول برگشتیم خونه لباسمو پوشیدمو رفتیم محضر وقتی رفتیم فرشید نبود نمیدونم چرا رفتم نشستم بعد یک ربع فرشید با یک چهره پریشون اومد و گفت :ببخشید قرآن رو برداشتم و باز کردم و خوندم اصلا حواسم به عاقد نبود محو قرآن شده بودم که با صدای آشنایی به خودم اومد شیوا بود میگفت:بگو دیگه عه قرآن رو بستم گذاشتم کنار اینه چشمم به قیافه نگران فرشید که توی آینه بود افتاد بسم الله گفتم و گفتم:با اجازه پدر و مادرم و بقیه بزرگتر ها بله صدای صلوات همه اومد همه اومدن تبریک گفتن بعدش شیوا اومد از دیدنش ذوق کردم بغلش کردم شیوا چشمکی به فرشید زد گفت:چطور نقشم رو بازی کردم خوب بود؟! ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی