قسمت8⃣8⃣ زهرا رفت روی تخت کنار فرشید بغلش کرد واقعیت خودشو پرت کرد فرشید یهو صورتش مچاله شد ولی به خاطر زهرا هیچی نگفت و فقط قربون صدقه اش رفت رفتم جلو و زهرا رو جدا کردم ازش نفس راحتی کشید اخه درد داشت فرشید رو به رسول گفت:مبارکا باشه داداش رسول گفت:ممنون فرشید:دختره یا پسر؟ رسول:یعنی تو خبر نداری؟ فرشید:نه بهار هم خبر نداشت رسول:پسره فرشید :خب به سلامتی اسمشو چی گذاشتین؟ رسول:عدنان فرشید:به به اقا عدنان رسول:پیشنهاد میکنم یک دختر دیگه داشته باشین پسرم رو از دست ندیدن سرمو انداختم پایین چقدر سخت بود اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش این لحظه ها رو نبینم فرشید گفت:بهتره پسرت منتظر نباشه رسول:چرا😂 فرشید:من بچه نمیخوام فاطمه خانم:وا فرشید توکه عاشق بچه بودی میموردی یک بچه میدیدی حالا چیشده؟ دلم میخواست زار بزنم میدونستم فرشید عاشق بچه است بغض کرده بودم نمیتونستم خومو نگه دارم از اتاق زدم بیرون حالم خوب نبود همش حرف های فاطمه خانم توی سرم میپیچید تو عاشق بچه بودی احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم رسول بود گفت:چیشده بهار چرا اینجوری میکنی؟چرا اومدی بیرون؟ گفت:چرا چشمات اشکیه ؟ د حرف بزن فرشید چیزی گفته؟ تا گفت فرشید گریه ام گرفت گفت:چرا گریه میکنی خب حرف بزن گفتم:م...م.م......ن رسول:توچی؟ گفتم:من به خاطر قلبم نمیتونم بچه دار بشم😭😭😭 رسول گفت:بهار چی میگی ؟ گفتم:عین حقیقته اگه من بچه دار بشم یا من زنده میمونم یا بچه شایدم هر دومون زنده نمونیم گریه امونم روبرید رسول چیزی نگفت روی صندلی نشستیم رفت واسم یک لیوان آب اورد خوردم یکم اروم شدم رسول:خب چرا به هیچکس نگفتین؟ گفتم:فقط من میدونم شیوا و شیدا و اقا مصطفی اخه درخواست طلاق داده بودم طلاق توافقی ولی فرشید برگه رو که اتیش زد گفت حق اینکه اسم طلاق رو بیارم رو ندارم الانم به خاطر من میگه بچه دوست نداره ولی منکه میدونم عاشق بچه است😭😭 اون باید حسرت پدر بودن به دلش بمونه عذاب وجدان دارم ولی قبول نمیکنه میگه زهرا جای دختر خودش رسول نفس عمیقی کشید دست کرد توی موهاش رسول چیزی نگفت گفت:بیابریم توی اتاق زشته اینجا باشیم رفتم سرویس صورتم رو شستم برگشتم توی اتاق فرشید ناراحت بود خیلی غمگین نگاهم میکرد شانس باهام یار بود تا میخواستن بگن چرا رفتم بیرون پرستار اومد و گفت:چرا اینجا انقدر شلوغه لطفا فقط یک نفر بمونه خیلی اصرار کردم که بمونم و موفق شدم خداروشکر میخواستم با فرشید حرف بزنم میخواستم بهش بگم بهش بگم که هنوز پای حرفم هستم اگه میخواد حاضرم ازش جدا بشم ولی خدا میدونی چقدر واسم سخت بود به فرشید گفتم فرشید چیزی نگفت نگران شدم گفتم:سکوت علامت رضاست؟ بازم چیزی نگفت رفتم کنار تخت نشستم تا میخواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت روی لباس و گفت :هیچی نگو من ۱۰۰ بار برات گفتم واسه ۱۰۱ هومین بار میگم من طلاقت ن م ی د م بچه هم نمیخوام چرا انقدر منو خودت رو زجر میدی حالا اگه میخوای بیکار نباشی هی بگو هی بگو من نظرم عوض نمیشه چند قطره اشکم افتاد اخه چقدر صبوره چقدر مهربونه چجوری میتونه؟ چیزی نگفتم ۳ ماه بعد من از ۳ ماه پیش مرخصیم شروع شده بود هر هفته یا هر دوهفته میرم یک سری به بچه های اداره میزنم ۱ هفته هست فرشید با اقا مصطفی رفتن ماموریت(مصطفی هم مامور امنیتی هست ولی توی زمینه ضد تروریست ) شیوا میومد خونه ما باهم بودیم زهرا بالا خواب بود منم پایین توی آشپز خونه ظرف میشستم یهو صدای در اومد نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود لباس پوشیدم رفتم دم در درو باز کردم اااا ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂