قسمت0⃣1⃣ یک هفته بعد یک هفته بود از اون شب خواستگاری میگذشت حالم هنوز بد بود وقت نهار بود داشتم میزو میچیدم که یهو بابا محمد گفت:بابا اقای عبدی گفته ما عجله ای نداریم ولی اگه فکرهاشو ک. ر. دیگه نفهمیدم چیشد سرم گیج میرفت نفهمیدم چیشد صفحه سیاه شد چند ساعت بعد پلک هام خیلی سنگین بود به زور بازشون کردم با دکوری که بالا سرم بود فهمیدم بیمارستانم ولی من اینجا چیکارمیکنم؟😳 چرا اینجام؟؟ که دیدم مامان اومد بالاسرم چشم هاش سرخ بود داشت قربون صدقه ام میرفت که یک پرستار اومد بالا سرم گفت:دورش رو خلوت کنید و یک چیزی توی سرمم تزریق کرد که دیگه نتونستم بیدار بمونم چندساعت بعد بیدار شدم مامانم بالاسرم بود چشم هامو که دید اومد سمتم بغلش کردم بغلم کرد که بابا اومد کنارم بعدش دکتر وارد اتاق شد و معاینه ام کرد و رو به بابا کرد و گفت:.. ... دکتر چی گفت؟🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂