قسمت5⃣0⃣1⃣
#رمان
ولی زنه افتاد امیر حسین از دستش افتادو سرش خورد به میز
بالا سرش رفتم از سر امیر حسینم خون میرفت
دست گذاشتم روی نبضش
نه خدایا نبضش نمیزد
یا خدایی گفتم
فرشید خشک شده بود
که بابا محمد و رسول و اقا سعید و دوتا از بچه ها وارد شدن
(لباس مناسب تنم بود)
اومدن داخل با دیدن اون صحنه اون مرده که افتاده بود با حلمایی که ولو بود و زنه که تیر خورده بود فرشیدی که خشک شده بود و منی که بالای سر جنازه امیرحسینم بودم
حال دگرگونی داشتم
ولی حال فرشید واسم خیلی مهم بود همونجا زانو زد پاشدم رفتم پیشش گفتم:فرشید؟
جوابی نداد
دوباره صداش زدم گفت:شرمنده اتم گرچه پشیمونی فایده ای نداره
گریه نمیکرد
رسول اومد سمتمون گفت:بهار اینجا چه خبره؟
گفتم:داداش فرشید حالش خوب نیست میشه کمکش کنی بره بالا؟
رسول گفت:باشه
کمک کرد فرشید بره بالا بابا واسم چادرم رو اورد پوشیدمش اقا سعید داشت امیرحسین رو میبرد بیرون گفتم:بذارین واسه اخرین بار ببینمش
نگاش کردم قربونت برم چقدر قشنگ خوابیدی امیرحسینم الهی من فدای اون چشم های بسته ات بشم
اشکام میریخت اقا سعید بردش
رفتم بالا رسول:بهارحالش خیلی بده
سری تکون دادم رفتم پیشش
دستشو باند پیچی کردم هم زخمش خون ریزی داشت هم همه انگشت های دستش حرف نمیزد گفتم:تو دردت از من بیشتر نیست ولی نمیدونم چرا داری خودتو اذیت میکنی
منم دردم کمتر از تو نیست
ولی راضیم به رضای خدا خیلی سخته واسه من خیلی خیلی سخته ولی کاریش نمیتونم بکنم
باید گریه میکردم
فرشید هم نیاز به گریه داشت
نمیدونستم چیکارکنم
گفتم:فرشید جانم
فرشید چیزی نگفت دلم گرفت نمیدونستم چیکار کنم
گفتم:فرشید عذابم نده
بازم چیزی نگفت
بغلش کردم از عذابی که اون حال فرشید بهم میداد گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فکرمیکرد واسه امیرحسین میگم گفت:شرمنده تقصیر من بود
محکم زدم به اون یکی دستش گفتم:حالت داره عذابم میده جواب نمیدی عذابم میده بعد تو داری فکر میکنی مال امیرحسینه نه داری اشتباه میکنی امیرحسین هدیه خدا بوده واسم الان دیگه از پسرم گذشت نمیتونم کاری بکنم
صدای گریه ام شدت گرفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂