قسمت7⃣0⃣1⃣ وای خدا انقدر از دیدنشون ذوق کرده بودم صدای دستگاه دراومد چقدر دلم واسه رسول تنگ شده بود فکرکنم نیم ساعت فقط بغلش کرده بودم خوشحال بودم حسابی اصلا یادم رفته بود چه اتفاق هایی واسم افتاده حال فرشید خوب نبود ولی خودشو خوب نشون میداد همین که وانمود هم میکرد باز واسم کلی ارزش داشت از بیمارستا مرخص شدم با فرشید و زهرا امیرمحمد توی ماشین بودیم فرشید:کجا بریم؟ گفتم:کجا میخوایم بریم بریم خونه دیگه فرشید:نه اونجا رو میخوام بفروشم عوضش کنیم گفتم:چرا من اونجا رو خیلی دوست دارم که فرشید:نه خونه لو رفته باید عوض بشه بریم خونه مامان فاطمه اینا؟ شب میریم خونه جدید اسباب ها رو هم چیدیم واست گفتم:چه زود فرشید:ما اینم دیگه جوری نشستم که قشنگ میتونستم ببینمش زل زدم بهش فرشید:مابیشتر گفتم:واقعا چجوری میفهمی من چی میگم فرشید:منو دست کم نگیر توی راه خیلی شوخی کردم تا حالش خوب بشه همین که نمیخواست با من درباره این موضوع حرف بزنه فکرکنم آزارش میداد رفتیم خونه مامان فاطمه توی اتاق فرشید بودیم امیرمحمد خواب بود زهرا هم توی اتاق شیدا بود فرشید انقدر خسته بود روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشم هاش بود منم روی صندلی میز تحریرش نشسته بودم برگشتم سمت فرشید گفتم:فرشید بیداری؟ فرشید:جانم اره بیدارم گفتم:چی اذیتت میکنه؟ فرشید:چیزی نیست گفتم:من میدونم سر منو شیره نمال راستشو بگو فرشید:دکتر گفته نباید برگشت به گذشته گفتم:دکتر واسه خودش گفته تو حرفت رو بزن دوست نداری برم پایین به مامان یا بابا بگم ها؟اونجا نمیتونی از زیرش در بری فرشید خندید گفت:باشه من هنوز سر امیرحسین شرمنده هستم گفتم:فرشید شروع نکن اینو من چند بار بهت بگم من گذشتم از این اصلا من نباید بگذرم اصلا تقصیر تو نبود فرشید:باشه تو آروم باش چشم ببخشید گفتم:اها حالا شد اگه نبخشم چی؟ فرشید :چشم امروز جبران میکنم تعجب کردم چی میگه بعد نهار یکمی خوابیدیم عصر با شیدا رفتیم بیرون اخه خیلی خسته بود گفتیم یک دوری بزنیم باهم . . . ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂