قسمت 5⃣1⃣
#رمان
#به_رنگ_خوشبختی
نوشتم رسول 😂
بعدش پاک کردم مطمئن بودم کسی ندید ولی بعد که سرمو چرخوندم دیدم رسول داره از آینه منو نگا میکنه لبخند میزنه سرمو برگردوندم و به بیرون خیره شدم که رویا گفت:دردعشقی کشیده ام که مپرس
این بار رویا با مامان خندیدن ولی رسول نخندید نمیدونم چرا ولی در هر صورت من خجالت کشیدم
رسیدیم خونه رفتم توی اتاقم یک جوری نگاه اتاق میکردم که انگار چندین ساله توش نبودم خودم از حرکت خودم خنده ام گرفته بود😂
سرمو گذاشتم روی بالش
باصدای بابا بیدار شدم
بابا:بهار بابا بهار پاشو
خابالو گفتم:چشم
نگاهی به ساعت کردم اوه کی ساعت ۸شده
بلند شدم صورتمو شستم
رفتم بیرون رسول گفت:سلام خواهر خابالوی من
گفتم:چرا بیدارم نکردین؟
گفت:مگه مامان میزاره؟هی میگه دخترم فلان دخترم بهمان بزارین بخوابه بچم
انگار نه انگار این بچه بزرگ شده..
همه باهم خندیدیم شام که خوردیم من نمیدونم چم شده بود از همه زودتر رفتم که بخوابم
صبح بیدار شدم خودمو آماده کردم که برم دانشگاه دو روز بود که نرفته بودم
رسیدم دانشگاه یکمی دیر کرده بودم و امروز با استاد طاهری کلاس داشتم که سخت گیره
رفتم در زدم استاد گفت:چه وقته اومدنه؟
گفتم:ببخشید ترافیک بود
استاد:دوباره تکرار نشه
چشم
یکی از ته کلاس گفت :قربون اون چشم گفتنت نگاه کردم دیدم احمدیه
کلاس رفت روی هوا
با نگاه استاد همه ساکت شدن امروز از اون کلاس هایی داشتم که داوود هم بود داوود ردیف دوم نشسته بود با حرفی که احمدی زده بود داوود معلوم بود خیلی عصبانیه
کلاس که تموم شد رفتم بیرون یک کلاس دیگه هم داشتم کلاس خلوت شده بود بجز من و داوود و احمدی و یک دختر دیگه کس دیگه ای نبود زود زدم از کلاس بیرون که اون دختره هم پشت سرم اومد هنوز خیلی از در کلاس دور نشده بودم که صدای عصبی از در کلاس خیلی ضعیف میومد
...
صدای چی بود؟🤔
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂