قسمت 9⃣1⃣ گفت:رفته باهاش صحبت کرده گفته که ناموس داداشش ناموس اونم حساب میشه و دفعه اخری باشه که دوربرت اونو مبینه وگرنه خودش بدمیبینه من هم نگران تو هستم هم نگران داوود پس بهتره کلاستو عوض کنی گفتم:چشم داداش گلم رسول:بی بلا پاشو که دماغت سرخ شده😂 خندیدمو رفتم که بخوابم به حرف های رسول فکرکردم دیدم راست میگه صبح که رفتم دانشگاه رفتم با کلی خواهش و التماس کلاس هامو عوض کردم چون کلاسامو عوض کرده بودم کلاسی نداشتم و برگشتم خونه فقط یک ماه دیگه مونده بود تا به هدفم برسم😍خوشحال بود رفتم توی آشپزخونه یک نهار عالی درست کردم ظهر بابا بود نهارو آماده کردم سفره رو چیدم که بابا و مامان باهم رسیدن داشتیم نهار میخوردیم که بابا گفت:اقای عبدی امشب میان که جوابت رو بگیرن وای😰😰 من اصلا فراموش کرده بودم که میخوام به داوود کمک کنم یانه سریع ظرف هارو جمع کردمو شستم رفتم روی تخت دراز کشیدم خداخدا میکردم نمیدونستم چیکار کنم انقدر غرق فکربودم که زمان از دستم در رفت به خودم اومدم دیدم رویا داره صدام میکنه گفتم: بله چی میگی رویا:توهنوز لباس نپوشیدی همه منتظرتن واچی میگی تو الان لباس میپوشم چرا میترسونی منو مگه کی منتظره رویا:۳ ساعته میگم حاضر شو میگی باشه الان اقای عبدی اینا اومدن نشستن منتظرتوین تو هنوز لباس نپوشیدی گفتم:شوخی میکنی؟ رویا :نه به جان تو اومدن بیا ببین دقت کردم دیدم صداشون میاد نفهمیدم چجوری آماده شدم با لپ های گل انداخته از اتاق رفتم بیرونو سلام کردم امشب دونفر اضافه اومده بودن یک خانم که حامله بود ظاهرا خواهر داوود بود اسمش دریا بود خیلی مهربون بود مثل مامانش هم سن رویا بود و شوهرش اقا سعید که ظاهرا همکار بابا ورسول بود رفتم نشستم که دریا گفت:بهارجون ما اومدیم نظر آخر شما رو بپرسیم خنده ام گرفته بود اخه واسه چی اومدین غیر این😂 خنده مو جمع کردم چیزی نگفتم که عزیز خانم گفت:سکوت علامت رضایته؟ دیگه نمیتونستم ساکت بمونم سرمو اوردم بالا گفتم:ببخشید من یک کار کوچیک با پدرم دارم برمیگردم همه تعجب کردن غیر رسول و بابا که معلوم بود میدونستن با بابا رفتم توی حیاط شروع کردم به حرف زدن ... چی میگه🤔 نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂