قسمت0⃣4⃣
#رمان
رفتم به مامان یک سلامی کردمو یک راس رفتم اتاقم واقعا خسته بودم با صدای رویا بیدار شدم که گفت پاشم واسه نهاربغلش کردم گفتم:دلم واست تنگ شده بود
خندید و گفت:لوس نشو
رفتم پایین نهار خوردم دوش گرفتم یکمی کتاب خوندم که مامان گفت حاضر شیم بریم
رفتم جلو اینه چی بپوشم🤔
یادم افتاد اون روز که رفتیم مغازه کمیل مانتو خریدم واقعا مانتوش قشنگ بود😍همونو پوشیدم با روسری که رویا بهم داده بود ست شد چادری که رسول برام هدیه گرفته بود رو پوشیدم و کیف و کفشی که بابا بهم هدیه داده بود
واقعا عالی شده بود رفتم پیش رویا گفت:به به خوشگل شدی
گفتم:من خوشگل بودم
بعد باهم خندیدیم
رفتیم خونه اقای عبدی دریا هم بود رفتیم داوود بعد ما اومد داشتم توی آشپز خونه کار میکردم که داوود صدام کرد رفتم گفتم:بله
داوود:بیا کارت دارم
رفتیم طبقه بالا توی اتاق داوود همون اتاقی بود که اون روز درش نیم باز بود
رفتیم داخل همش عکس شهدا بود و ته اتاقش پیانو داشت من عاشق پیانو بودم گفتم:بلدی؟
داوود:بعله چرا که نه
رفت از کنار پیانو یک جعبه خوشگل در اورد
داوود:اینم هدیه تولدت که نشد روز تولدت بهت بدم
...
یعنی چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂