قسمت4⃣6⃣ از خواب پریدم احساس کردم اون خانم داره بهم دروغ میگه پاشدم دیدم بالا سرمه گفتم:زهرا زهرا کجاست؟ اشاره به کنار تخت کرد زهرا کنارم بود گفتم:میخوام حرف بزنم باهات کمکم کن اومد جلو گفت:وسایلت رو جمع کن باهم بریم یک جایی اونجا هر حرفی خواستی بزن پاشدم زهرا رو گذاشتم توی کریر وسایلم رو جمع کردم رفتیم سمت یکی از صحن اما حسن مجتبی(ع) لباس هاشو دراورده بود نشستیم زهرا خواب بود میتونستم تمام حرف هامو بزنم گفت:من همه چیز رو میدونم راحت باش بامن گفتم:چی میدونی؟ گفت: تو مامور امنیتی هستی همسرت ۶ ماه پیش وقتی زهرا یک ماهش بود شهید شد ۶ ماه هست حرف نزدی دوبار سکته کردی و تا مرز مرگ رفتی ولی برگشتی گفتم:از کجا میدونی؟ گفت:بماند من نمیخوام بکشمت یا نمیدونم جاسوسیت رو بکنم میدونم مامور ها نمیتونن با کسی گه نمیشناسن حرف بزنن ولی من همکارتم بعدش کارتش رو دراورد خیالم کمی راحت شد ولی من فقط میخواستم درباره خودمو داوود حرف بزنم گفتم اسمت شیواست دیگه؟ شیوا:اره براش از خودمو داوود عشقی که اصلا اول وجود نداشت و بعد خیلی پر شور شروع شد گفتم گفتم داوود چقدر بچه دوست داشت چقدر زهرا رو دوست داشت چقدر دوست داشت بزرگ شدنش رو ببینه وقتی تعریف میکردم دیگه گریه امونم رو برید وقتی گریه میکردم نمیگفت گریه نکن واست خوب نیست گذاشت قشنگ خالی شدم وقتی همه حرف هامو زدم گفت:خوشبحالت گفتم:اینکه شوهرم که عاشقش بودم مرده اینکه یک بچه ۷ ماهه واسم گذاشته اینکه تامرز مرگ میرمو نمیمیرم چی ها؟ گفت:مطمئنم اقا داوود با این عشقی که بینتون بوده شفاعتت میکنه شفاعت شهید هم که میگره تو باید خیلی خوشحال باشی نمیخوام بگم صبر داشته باشی چون مرگ عزیز سخته حالا اگه شوهرت باشه سخت تر اینکه انقدر درکم میکرد خیلی خوب بود انقدر گریه کردم که قلبم درد میکرد ولی بهش توجه نکردم همونجوری به گریه کردن ادامه دادم زهرا بیدار شد شیوا گفت:بهار بلند شو زهرا تب کرده پریدم سمت کریر دیدم راست میگه بدنم سرد شد ... ادامه دارد نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞ کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره.. ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿‍♂