📖 سال‌ها پیش ازین به من گفتی  که «مرا هیچ دوست می‌داری؟» گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!» باز دیروز جهد می‌کردی که ز عهد قدیم یاد آرم. سرد و بی‌اعتنا تو را گفتم که «دگر دوستت نمی‌دارم!» ذره‌های تنم فغان کردند که، خدا را! دروغ می‌گوید جز تو نامی ز کس نمی‌آرد جز تو کامی ز کس نمی‌جوید. تا گلویم رسید فریادی کاین سخن در شمار باور نیست جز تو، دانند عالمی که مرا در دل و جان هوای دیگر نیست. لیک خاموش ماندم و آرام: ناله‌ها را شکسته در دل تنگ. تا تپش‌های دل نهان ماند، سینهٔ خسته را فشرده به چنگ. در نگاهم شکفته بود این راز که «دلم کی ز مهر خالی بود؟» لیک تا پوشم از تو، دیدهٔ من بر گلِ رنگ رنگِ قالی بود. «دوستت دارم و نمی‌گویم تا غرورم کشد به بیماری! زانکه می‌دانم این حقیقت را که دگر دوستم… نمی‌داری…» 🔺 ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀   @NasimeAdab ┗━━━🍂🍃━━━┛