✨ خورشیدنیایش ✨ (قسمت سی و نهم) 📎 لینک قسمت سی و هشتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/7422 به صحن انقلاب رسیدم و باز، با نزدیک‌ترین و زیباترین نمای گنبد روبه‌رو شدم. ✨ دلم بیشتر از هر چیزی سکوت می‌خواهد. و تنفس در هوای بهشتی حرم را... از کنار پنجره فولاد رد شدم و از کنار ایوان طلا... کفش‌هایم را به اولین کفش‌داری تحویل دادم و چند قدمی به عقب برگشتم... ایوان طلا، من را در آغوش گرفت. 💖 لحظه‌ای بعد، از یکی از درهای طلایی‌رنگ داخل رفتم. چند پله... چند قدم... و حالا ضریح در سمت راست من است. 🍃 🌸 @Negahynov سر چرخاندم به سمت راست... چشمم تار شد!... پلک زدم؛ صورتم خیس شد... درست مثل همین خانم سمت راستی، مثل آن دختر نوجوان پایین پله‌ها، مثل همان پیرزنی که کمی عقب‌تر، روی صندلی کوچکی نشسته است، شبیه آن خانم سیاه‌پوستی که از طرف ضریح به این سمت می‌آید... چه‌قدر شکل هم شده‌ایم... چه‌قدر زیبا شده‌ایم. 💐 نمی‌دانم؛ شاید اصلاً شبیه امام رضا شده‌ایم! همه ساکتیم یا در زمزمه... حرف‌های همدیگر را نمی‌شنویم و می‌دانیم! خدایی که از درون قلب ساکت‌ها خبر دارد، به قول خانم اسماعیلی، حجتی دارد و این حجت، زائرهایی دارد و او رنگ خدا را دارد و این زائرها رنگ او را گرفته‌اند... 😌 🌸 @Negahynov حدود نیم ساعت توی حرم بودم. سکوت کردم؛ نگاه کردم؛ نفس کشیدم؛ دعا کردم... و بیرون آمدم. حواسم هست که هنوز مسلمان نیستم. حواسم هست که تا مسلمان شدن، به اندازه ساعت‌ها فکر، صدها صفحه مطالعه و صدها سؤال و جواب، فاصله دارم. و... نمی‌دانم؛ شاید آخرش هم مسلمان نشوم! همه این‌ها را نگه داشته‌ام برای فرصتی که به همین زودی خواهد بود. فعلاً فقط می‌خواهم از بهشتی که فقط در همین گوشه دنیا پیدا می‌شود، لذت ببرم... 😌 تلفن همراهم را از توی کیفم درآوردم تا چند عکس بگیرم. خاموش است! فکر می‌کنم از همان عصر که سوار هواپیما شدم، دیگر روشنش نکرده‌ام! گوشی را روشن کردم و زود گذاشتمش روی حالت پرواز، تا تماس و پیامی نیاید! آخر همه خانواده و دوستان فکر می‌کنند من دیگر ایران نیستم! و شروع کردم به کادربندی و گرفتن عکس‌هایی از زیباترین جای دنیا و خاطره‌انگیزترین شب زندگی‌ام. 📸 من اگر هیچ وقت مسلمان نشوَم، باز هم تجربه این شب را از یاد نخواهم برد. 🌷 ادامه دارد... (ع) ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282