🕊 همای رحمت 🕊 (قسمت اول) 🌸 @Negahynov باز هم ماه رمضان و گرسنگی الکی صبح تا شب آمد،😕 اصلا حوصله این روزها را نداشتم؛ اما امسال یک چیز خوبی که داشت این بود که کرونا آمده بود و دانشگاه‌ها تعطیل شده بود و راحت در خانه می‌خوردم و می‌خوابیدم.😌 ماهواره را روشن کردم و نشستم پای تلویزیون مشغول فیلم نگاه کردن شدم، مادرم مثل هر سال روزه گرفته بود و در اتاق نشسته بود و قرآن می‌خواند.📖 صدای مادرم در هر صورت آرامش بخش روحم بود، حتی اگر قرآن می‌خواند منکه اسلام را قبول ندارم، ولی خب صدای مادرم چیز دیگری است.🎶 🌸 @Negahynov چند لحظه‌ای صدای تلویزیون را قطع کردم تا به صدای مادرم گوش کنم، داشت این آیه را می‌خواند. «اَلَّذینَ یُنفِقونَ اَمولَهُم فی سَبیلِ اللّهِ ثُمَّ لایُتبِعونَ ما اَنفَقوا مَنًّا ولاَ اَذًی لَهُم اَجرُهُم عِندَ رَبِّهِم و لا خَوفٌ عَلَیهِم و لا هُم یَحزَنون» چشمانم را بسته بودم و صدای مادرم را گوش می‌کردم یک دفعه دیدم دیگر صدایی نمی‌آید!🤔 چشمانم را باز کردم، دیدم مادرم بالای سرم ایستاده و به من نگاه می‌کند. هم جا خوردم، هم اینکه خنده‌ام گرفته بود.😅 مادر: فکر کردم خواب هستی می‌خواستم تلویزیون رو خاموش کنم. 🖥 -نه مامان! فقط چشمام رو بسته بودم 😊 دستش را روی پیشانی من گذاشت و گفت: مریض هستی❓ جاییت درد می‌کنه❓ -نه مامان حالم خوبه خیالت راحت😘 🌸 @Negahynov به سمت آشپزخانه رفت تا برای ناهارِ من چیزی درست کند، کار هر روزش بود. خیلی با من صحبت کرده بود، اما جواب قانع کننده‌ای از مادرم نشنیدم که باید نماز بخوانم یا روزه بگیرم. اما هر چه باشد مادرم برایم تمام دنیا بود و بدون او نَفَس هم نمی‌توانستم بکشم. همه من را پسر مامانی صدا می‌کردند، اما برای من مهم نبود.😕 مادرم، بعد از فوت پدرم، در تمام این سالها با خیاطی کردن خرجمان را در می‌آورد و من و خواهرم را بزرگ کرد. تا پایان دبیرستان به من اجازه نداد که سر کار بروم و بعد که دانشگاه قبول شدم در یک شرکت برای کار بازاریابی، بطور موقت، مشغول به کار شدم؛ تا بعد کار بهتری را پیدا کنم. اما با آمدن کرونا بیکار شدم و در خانه ماندم.😔 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282