قهرمان 💪 (قسمت هیجدهم) 🖇 لینک قسمت هفدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9736 اردشیر به ساسان گفت: «احیاناً تو چیزی یادت نرفته؟» ساسان توی جیبش و روی چمن‌ها را گشت و گفت: «چی مثلاً؟!» 🙄 اردشیر گفت: «یه آب نبات چوبی‌ای چیزی قرار بود ما رو مهمون کنی!» ساسان از جایش بلند شد و گفت: «آخاخاخاخ! خداوکیلی یادم رفته بود!» گفتم: «اشکالی نداره. ما نمک‌پرورده‌ایم. 😉 نمی‌خواد بری. فکر نکنم وقت بشه.» ساسان دوید به سمت بوفه پارک و گفت: «سه سوته برمی‌گردم.» 🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ 🌸 @Negahynov و چند دقیقه بعد، با یک سینی پلاستیکی برگشت. توی سینی، چهار لیوان یک بار مصرف کافی میکس و یک آب نبات چوبی بود! لیوان‌ها را یکی یکی جلوی ما گذاشت و آب نبات را هم داد دست اردشیر! رامین و حمید با صدای بلند زدند زیر خنده. 🤣😂 اردشیر که لجش گرفته بود، آب نبات را باز کرد؛ کرد توی دهانش؛ بعد، درآورد و زد توی لیوان ساسان. 😝 ساسان شیرجه رفت سمت اردشیر؛ رامین هم سمت ساسان! 😂 این وسط، پای رامین خورد به لیوانش و کافی میکس خالی شد روی چمن‌ها و عمامه من! 🌸 @Negahynov بچه‌ها دستپاچه شدند. ساسان با حالت نیمه شوخی به رامین گفت: «بالاخره زهر خودتو ریختی؟!» رامین نگاهی به من کرد و گفت: «حاجی به خدا عمدی نبود!» 😱 خندیدم و گفتم: «اولاً که خودم چشم داشتم دیدم؛ 👀 ثانیاً: من آخوندم پسر جون! بیدی نیستم که با این بادا بلرزم! الان چنان درستش می‌کنم که کِیف کُنی.» 😎 رامین نفس راحتی کشید و گفت: «می‌خواید بشوریدش؟» گفتم: «فعلاً وقت این کارا نیست. بیست و پنج دقیقه دیگه نمازه!» و شروع کردم به باز کردن عمامه. 🌸 @Negahynov در همان حال، گفتم: «فقط یک عدد زانو لازم دارم! می‌تونی زانوتو بیاری بالا❓» با تعجب زانویش را بالا آورد. زانویش برای پیچیدن عمامه من کمی کوچک است. فکر می‌کنم زانوی ساسان مناسب‌تر باشد. ولی دوست دارم از خود رامین کمک بگیرم. گفتم: یه کم زانوتو بازتر کن... آهان خوبه.» پارچه عمامه را باز کردم و آن سمتش را که بیرون بود و کثیف شده بود، دادم داخل. و شروع کردم به پیچیدنش دور زانوی رامین. گفتم: «این یه کار تخصصیه ها! هر کسی بلد نیست! 😉 خب حالا تا من دارم عمامه رو می‌پیچم، اگر سؤالی دارید، بگید که درباره‌ش صحبت کنیم.» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282