بعد از اینکه درسم تموم شد به اسرار پدرم وارد داروخونه ای شدم تا خرج خودمو در بیارم
بعد از چند ماه که اونجا بودم متوجه نگاهای بد صاحب کارم شدم 😔
یک روز که همه کارمنداش رفتن اومد کنارم و گفت امروز با بابات حرف زدم چند ساعت دیر تر کار تعطیل میشه و....🥺
وقتی رفتم داخل انبار تا بعضی از دارو ها رو چک کنم دیدم دستی از پشت جلوی دهانم اومد و ......
👇💔🤬🔞😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2032927639Cae4f10dba8
❤️🔥وای خدای من باورم نمیشه بخواد اون بلا رو سرم بیاره 😭👆❤️🔥