بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_382
_دیگه نمیذارم زمونه از پا درت بیاره.. خودم پشتت ام. درسته علیل شدم و نمیتونم راه برم. ولی
هنوز مهرت و تو دلم دارم.. هنوز مادرم! یه مادر میتونه خیلی کارا بکنه پسرم! تا مادر نباشی
نمیفهمی!
ذهنش دوباره تا نباید ها پر کشید.. یادِ نیل افتاد.. یادِ مادرانگی اش!
_میدونم مادرم! ولی برای من دیگه از هیچ کس کاری ساخته نیست! از این به بعد فقط به عشقِ
دخترم زندگی میکنم! نمیذارم کم و کاستی داشته باشه! شده از دور... ولی نمیذارم به هیشکی
محتاج باشه!
عفت دستی بر روی گونه اش کشید..
_باهاش صحبت میکنم. اونم مادره... مطمئنم اینجوریا هم که فکر میکنی نیست!
با محبت اشکهای گریبانِ مادرش را پاک کرد. بعد از گذشت چند سال تازه این حسِ خوب را
میچشید.. حسِ حمایتِ یک مادر! نیل حق داشت که از کودکش نگذرد!
_تا امروز هر سختی ای هم که کشیدم با عزتِ نفس کشیدم.. اگه از بهارم گذشتم به خاطر حفظ
مردونگی و غرورِ به باد رفتم بود... برای اینکه کسی که دوستش دارم تو آرامش زندگی کنه! حاال
شما میخوای برام با ترحم زندگی بسازی؟ پسرت و نشناختی؟
دستهایش را جلو برد و انگشتانش را میانِ موهای پرپشت و حالت دارِ پسرش فرو برد.
_اون دوستت داره مادرم.. هنوز انقدر حسِ زنانگی دارم که اینو بفهمم. شک نکن که دوستت داره.
نفس عمیقی کشید.
_همه چی دوست داشتن نیست.. دلش باهام صاف نمیشه.. من و مردِ زندگی نمیبینه! دیگه نمیتونه
بهم اعتماد کنه! وقتی اعتمادِ زنت و نداشته باشی مردونگی بی معنی میشه.. میشی پوچ.. بی
خاصیت! من نمیتونم اینجوری زندگی کنم مادر.. حتی اگه نیل هم قبولم کنه!
_پس خودتو باور کن پسرم! اگه خودتو باور کنی اونم باورت میکنه! خودت میدونی که نامرد
نیستی.. میدونی دوستش داری و جونتم پاش میدی.. همین کافی نیست؟ سعی نکن اون باورت
کنه.. سعی کن خودت خودت و باور کنی!
از جا بلند شد و تا نزدیکِ پنجره پیش رفت.. برای اولین بار بی توجه به حضورِ مادرش سیگاری
آتش زد و گوشه ی لبش گذاشت!
_این بار فرق میکنه! نیل به جبران فکر نمیکنه.. براش فرقی نداره حتی اگه گذشته رو به عقب
برگردونم و جبران کنم! داره به آینده فکر میکنه! آینده ای که من توش جایی ندارم!
صندلی را جا به جا کرد و پشتِ سرِ پارسا ایستاد.
_پس خودت و تو آینده اش جا کن... واردِ دنیاش شو.. اون درو فقط به روی تو نبسته پارسا... به
روی همه بسته.. تو خودش گم شده.. کمکش کن بیاد بیرون! نه به خاطر وصال! به خاطر خودش!!
پک محکمی به سیگارش زد. خیره به قطراتِ باران زمزمه کرد:
_این حق و ندارم. تا وقتی سام هست..
از پشت به قامتِ پسرش که میانِ دودِ غلیظِ سیگار گم شده بود نگاه پر حسرتی کرد و راه خروج
را پیش گرفت. قبل از بستنِ در دستش را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست!
_ولی حسِ مادریم بهم میگه داری اشتباه میکنی.. گذشتن از اون دختر کارِ تو نیست پارسا! اون
دختر همه ی زندگیِ توئه.. یه بارم شده به خاطرِ زندگیت بجنگ.. برای خودت.. از نو شروع کن و
اینبار بی خطا.! من مطمئنم میتونی درستش کنی!
سیگارِ نیمه سوخته اش را روی سنگ سرد و خیسِ کنارِ پنجره خاموش کرد و با چشم قطره ی
روی پنجره را دنبال کرد.
_دیره... برای درست کردن خیلی دیر موندم مادرم!
***
ساکِ سرمه ای رنگِ کوچکش را روی آخرین پله گذاشت.. بهار بی صدا، روی گوشه ترین مبلِ
پذیرایی نشسته بود و زانوهایش را در آغوشش میفشرد.. انگار با تمامِ بی اطالعی، او بهتر از همه
میدانست که این رفتن با همیشه فرق دارد! خاتون در را برایش باز گذاشت و کنارش ایستاد..
سام مشغولِ واکس زدنِ کفش های چرم اش بود!
_با این ساک و بار و بندیل خوف به دلِ بچه میندازی مادر...یکم سبک تر میرفتی! هنوز که چیزی
نشده!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show