•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
Part ①⑥⑨
تصمیم گرفته بودم تا فکر خوبی به ذهنم نرسیده هیچ کاری نکنم.
بعد باران، مرسانا و بعدش من بزرگ ترین بودیم.
باران که تموم تلاششو می کرد.
به بچه ها خیلی کمک می کرد. صبح که چشمامو به زور وا می کردم؛ باران رو می دیدم که با یه دست داره لباسای مچاله شدهی کثیف رو می نداخت توی سبد و داخل یه سطل پر آب می شست. خودش می گفت چون که اگه می خواست برا شستن بره حموم یا دستشویی، سر و صدای رفت و آمد زیاد می شد و نفیسه عصبی می شد.
خلاصه که اینقدر هرروز می شست دستاش داشت نابود می شد. هرچقدر بهش می گفتیم این کارا چیه، داری لوس می کنی بعضیارو، گفت با کارای نفیسه هیچکی اینجا لوس نیست.
روزها که می گذشت نفیسه بیشتر ذاتشو نشون می داد. به این نتیجه رسیده بودم که واقعا هیچکاری نمی تونم بکنم و فقط باید قوی بمونم.
ظهر ها که نزدیک ناهار می شد، نفیسه ناهارو میداد به باران یا مرسانا یا من.
دستپخت من خوب بود، ولی اگه بلد بودم. مثلا پنج سالم بود مامان حنانم داشت کیک درست می کرد من فقط با خامه بازی می کردم و روی کیک نقاشی می کشیدم. وقتی خوردیمش، بابا کلی تعریف کرد و مامان روی منو درحالی که داشتم با عروسکم ور می رفتم بوسید و گفت که معجزهی دستای ساحله که اینقدر خوشمزست.
چون هیچی بلد نبودم یه روز غذارو سوزوندم، یه روز ماهایتابه افتاد کف آشپزخونه، یه روز هم نزدیک بود خودم بسوزم.
نفیسه هم دریغ از ذره ای کمک !
•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠•
@SAHEL1289