•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• Part ①⑦① بعد ازینکه سفره ناهار روی میز چوبی سالن پهن می شد؛ همه تند و تند می خوردند. خسته بودیم و گرسنه. خصوصا بچه ها که نفیسه حتی به اوناهم کار می داد. یه روز وقتی بعد ناهار با وجود ظرفشویی کهنه‌ی کنار آشپزخونه که قصد نداشتن عوضش کنن، نیایش ظرفارو جمع می کرد که ببره چشمه بشوره، یهو لگن از دستای ظریفش سر خورد و افتاد رو زمین و صدای وحشتناکی نشانی از خورد شدن ظرف ها می داد. دلم خیلی سوخت. سریع دویدم طرف نیایش و دستشو گرفتم. دستشو محکم گرفته بود و بهش خیره شده بود. کف دستشو جلوی چشمام گرفتم و با زخم روبرو شدم. اومدم یه چی بگم که سریع با صدای وحشتناک «چه خبره؟» نفیسه برگشتم و بهش نگاه کردم. ستایش هم می خواست بیاد پیشمون ولی از ترس دوباره برگشت کنار میز و با بغض به خواهرش نگاه کرد. دریا خودشو پرت کرد طرف من. پاهاشو جمع کرد و لباسمو محکم گرفت. باران: خودمون جمعش می کنیم. نفیسه اومد جلو و یه سیلی مهمون صورت لاغر نیایش کرد. •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• @SAHEL1289