•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• Part ①⑦② نفیسه: گریه نمی کنی پس؟! و اومد یه سیلی دیگه نوش جانش کنه که خودمو کشیدم جلوی نیایش و با سیلی ای که خوردم؛ چون دماغم خیلییییییی مویرگش ضعیف و خشک بود خون دماغ شدم. انگشت نازکمو کشیدم زیر دماغم و بهش نگاه کردم. ساحل: سندروم دست بی قرار دارین؟ می ترسم یه وقت خودتونم بزنین. یکی دیگه زد و خون دماغ من شدیدتر شد. نفیسه: امشب تو بجای هانیه بیدار می مونی. حق نداری حتی یه دقیقه هم بخوابی. ساحل: والا من کم پیش اومده اصلا بخوابم! نفیسه: بی جواب نمونیا! ساحل: نه، اصلا. نفیسه زد زیر خنده و با کشیدن ناخوناش روی دیوار صدای خیلی جیغی ایجاد کرد که این عصبانیتمو بیشتر کرد. و رفت بیرون. همه دویدن دور ما دوتا. باران: ساحل خوبی؟ ستایش: آجیییی بلند شدم و دستی روی خاک لباسام کشیدم. من دیگه دختر ضعیف قبلی نبودم که سر هرچیزی گریه کنم. من؛ ساحل بودم. ساحلی که می خواست دنیای کوچیکشو به جای بهتری برای خودش و کسایی مثل خودش تبدیل کنه ! •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠٠• @SAHEL1289