6⃣6⃣6⃣ 🌷 💠عاشقانه های شهدا❤️ 💟همسرم هميشه پيگير اخبار جنگ در بود و غبطه دوستانش را مي‌خورد😞 كه آنها براي جنگ مي‌روند. به من هم مي‌گفت خيلي دوست دارد برود اما مخالفت مي‌كردم. 💟مي‌گفتم بگذار حداقل يك مقدار را بچشيم، يك مقدار با همديگر باشـيم👥 آن وقت از اين حرف‌ها بزن. ⚡️اما يكدفعه رفت... انگار را خيلي بيشتر از من دوست داشت. البته دليل اينكه به من نگفت دقيقاً كجا مي‌رود، به اين خاطر بود كه نمي‌خواست من شوم و استرس داشته باشم😔. آخر نگراني‌هاي من بيش از حد توان و بود.   💟راستش با هر بار مأموريت رفتن من هم از اين دنيـ🌍ـا كنده مي‌شدم و با بر مي‌گشتم. من حس نگراني شديد😥 در وجودم داشتم كه اين حس در وجود خيلي بيشتر ديده مي‌شد.   💟ما با هم قرار گذاشته بوديم و باشيم كه همديگر را مي‌بينيم و صداي هم را مي‌شنويم🎧. فقط كافي بود دو ساعت⌚️ از او بي‌خبر باشم. همه زندگي‌ام مي‌شد.   💟در هم در خطر بود، ولي سعي مي‌كرد من وارد آن فضاي كاري و سختش نشوم. هميشه خواب مي‌ديدم كه گلوله خورده💥 و خونين شده است. وقتي از مأموريت بر مي‌گشت احساس مي‌كردم دوباره مي‌كشم و خيالم راحت مي‌شد💗. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh