9⃣9⃣8⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠فرمانده امام زمان عجل الله فرجه 🇮🇷
🔮ما میدانستیم او ان قدر
#سربزیر هست که درچهره کسی نگاه نمیکند❌ حتی درخیابان که مردم به ما می گفتند یک روزی این
#خانمیرزا را ماشین نابود میکند چون
#اصلا به اطرافش توجه نداشت. اما داستان
#عجیب دیگرش این هست که او تازه از مجروحیت خلاص شده بود و داشت دیوار منزلمان🏚 تعمیر میکرد که ناگهان صدای مارش عملیات جبهه از رادیو شنیده شد.
🔮همانطورکه کارمیکرد باخوشحالی فریاد زد🗣
#شلمچه آماده باش که من هم آمدم. مادرم تا شنید بی تابی کرد وگفت عزیزم تو هنوز
#مجروح هستی امتحان دانشگاه هم داری خانه مان هم کار داره. نمیگذارم بری📛 او می گفت مادر من
#بایدبروم و مادر اصرار، که نمیگذارم..
🔮
#همانشب مادرم موقع خواب در حالیکه گوشه ای درسالن یا هال منزل تنها خوابیده بوده🛌 است میگوید
#سحر، چشمم بیدارشد ⚡️اما در حال بین خواب وبیداری بودم که ناگهان اتاق روشن شد✨ و پشت سر آن
#اقایی وارد شد. فهمیدم کسی جز وجود مبارک
#امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه) نیست❌
🔮به استقبالش
#ایستادم وگفتم. ❣السلام علیک یابن رسول الله. حضرت جواب فرمودند اما هرچه
#اصرارکردم اقا بفرمایید اقا جلوتر نیامدند🚫 فرمودند: چرا مانع میشوی فرمانده
#نیروهای_من به جبهه برود⁉️گفتم: اقا قربون جدت این بچه هنوز مجروحه💔
#امتحان دانشگاه هم دارد و خانه ما هم تعمیرداره.
🔮باز گفتم: اقا بفرمایید. باز حضرت فرمودند چرامانع
#فرمانده نیروهای من میشوی؟؟ این مطلب
#سه بار تکرارشد. تا اینکه فرمودند: پس، فردای قیامت انتظار
#شفاعت از مادر حضرت زهرا سلام الله علیها ، نداشته باش❌😢
🔮تا این را فرمود، گفتم: چشم آقا
#چشم_آقا اگر دیگه گفتم نرو، چشم راستم👁 را در بیار بگذار کف دستم. باهمان زبان محلی
#دوبار تکرارکردم. آنوقت آقا با تبسمی تشریف اوردند و
#نشستند ومن هم روبروی ایشان👥 زانو زدم.
🔮یک لیوان چای☕️ یا نوشیدنی ریختند (بجای اینکه من پذیرایی کنم) و فرمودند
#بخور گفتم نه آقا میل ندارم و
#غرق_تماشای حضرت شده بودم😍بازفرمودند: بخور.گفتم آقا
#میل_ندارم. فرمودند: بسیارخوب. بعد کاغذی از جیبشان بیرون اوردند که به رنگ سبز📗 بسیار قشنگ و
#نورانی بود به اندازه کف دستی بیشتر نبود⭕️
🔮روی آن چیزهایی نوشتند که من
#سواد خواندنش را نداشتم ان کاغذ را به
#دست_راست من دادند و من گرفتم.فرمودند: این کاغذ را به
#خانمیرزا بده و سلامش برسان گفتم چشم اقا. و بلند شدند تادم در🚪 بدرقه کردم. وتشریف بردند.
🔮ناگهان با
#صدای_اذان مسجد🕌ازجا پریدم چراغ💡خانه راروشن کردم. دیدم الله اکبر، نامه اقا💌
#دردستم هست. سراسیمه به اطاق خانمیرزا رفتم گفت: چی شده چرا گریه میکنی⁉️گفتم: مادر دیگه
#مانعت نمیشم برو بسلامت! چرا مادر؟ تو که خیلی
#سخت می گرفتی
🔮گفتم ببین
#امام_زمان (علیه السلام) برایت نامه نوشته💌 و کاغذ سبز را بهش دادم.
#خانمیرزا از شادی پروازکرد🕊 گاهی می بوسید و
#روی_چشم می گذاشت وگاهی سجده میکرد وگاهی دست به اسمان میگرفت و
#شکرمیکرد. بعد که آرام شد😌 آماده
#نمازصبح شد📿
🔮آخر بار فقط دیدم که نامه آقا را در لباس سبز پاسداریش گذاشت وگفت
#مادر این واقعه را حتی به پدرم هم نگو❌گفتم: چشم و
#همانروز اماده سفرشد. انگار دل مادر ازاین رو به ان روشده بود خوشحال بود. بستگان بدون اطلاع قبلی دسته دسته می امدند👥👥 وخداحافظیش👋 میکردند
🔮و میگفتند
#مادرخانمیرزا چی شده ساکتی چرا مانعش نمیشی⁉️ می گفت: سپردمش به
#امام_زمان برود به امیدخدا. و او رفت
پانزده روز شد که
#خبر_شهادتش🌷 آوردند...
⚜فاعتبروا یا اولی الابصار.
❣ببینید آنان که
#یکشبه ره صدساله رفته اند.
#شهید_خانممیرزا_استواری🌷
🔷راهشان پر رهرو🔷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh