8⃣2⃣0⃣1⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠حضور
🔰يادم افتاد روي تابلویي نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با
#شهدا دو طرفه💞 است. اگر شما با آنها باشي آنها نيز
#باتو خواهند بود.» اين جمله خيلي حرف ها داشت.
🔰
#نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شديم.
در راه به شهر
#ايوان رسيديم. موقع غروب بود🏜 و خيلي خسته بودم. از صبح رانندگي🚗 و... هيچ هتل يا مهمان پذيري در شهر پيدا نكرديم😓
🔰در دلم گفتم:
#آقا_ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب🔊 آمد. با خودم گفتم: اگر
#ابراهيم اينجا بود حتماً براي نماز به مسجد🕌 ميرفت. ما هم راهي
#مسجد شديم.
🔰نماز جماعت👥 را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب
#سلام كرد. ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد⁉️ باتعجب گفتم: بله، چطور مگه😦 گفت: از
#پلاك ماشين🚗 شما فهميدم.
🔰بعد ادامه داد: منزل ما🏡 نزديك است. همه چيز هم آماده است. تشريف مي آوريد⁉️ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم. ايشان گفت:
#امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
🔰نميخواستم قبول كنم❌
#خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين
#شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن✅
آنقدر خسته بودم كه
#قبول كردم. با هم حرکت کرديم. شام مفصل🍲 بهترين پذيرايي و... انجام شد.
#صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.
🔰آقاي محمدي گفت: ميتوانم
#علت حضورتان را در اين شهر بپرسم؟! گفتم: براي تكميل
#خاطرات يك شهيد🌷 راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم😧 كدام
#شهيد؟!
🔰گفتم: او را نمي شناسيد، از
#تهران آمده بود، بعد عكسي📸 را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه كرد وگفت: اين كه
#آقا_ابراهيم است!!! من و پدرم نيروي شهيد هادي🌷 بوديم. توي
#عمليات ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم😦 نميدانستم چه بگويم،
#بغض گلويم را گرفت😢 ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شد.
#ميزبان ما هم كه از دوستان اوست! آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را
#اول_وقت خوانديم،
#شما_هم... .
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh