5⃣1⃣2⃣
#خاطرات_شهدا🌷
#همت_خاك_پاى_همه_بسيجى_هاست.
🌷محو سخنان
#حاج_همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول
#سخنرانى بود.
🌷مثل هميشه آنقدر صحبت هاى حاجى
#گيرا بود كه كسى به كار ديگرى نپردازد.
#سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداى حاج همت بود و گاهى صداى
#صلوات بچه ها.
🌷تو همين اوضاع صداى پچ پچى توجه ها را به خود جلب كرد. صداى يكى از
#بسيجى هاى كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكى از دوستاش صحبت مى كرد.
🌷فرمانده دسته، هر چى به اين بسيجى تذكر داد كه
#ساكت شود و به صحبت هاى فرمانده لشگر گوش كند؛ توجهى نمى كرد.
#شيطنتش گل كرده بود و مثلاً مى خواست نشان بدهد كه بچه بسيجى از
#فرمانده لشگرش نمى ترسد!
🌷خلاصه فرمانده دسته، يك
#برخوردى با اين بسيجى كرد. سر و صداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد: «برادر! اون جا چه خبره، يك كم تحمل كنيد
#زحمت رو كم مى كنيم.»
🌷كسى از ميان صفوف به طرف حاجى رفت و چيزى در
#گوشش گفت. حاجى سرى تكان داد و رو به جمعيت كرد و خيلى محكم و قاطع گفت: «آن برادرى كه باهاش برخورد شده بياد جلو.»
🌷بسيجى كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت
#جايگاه حركت كردن. حاجى صدايش را بلندتر كرد: «بدو برادر! بجنب» بسيجى جلوى جايگاه كه رسيد حاجى محكم گفت: «بشمار سه
#پوتين هات را دربيار.» و بعد شروع كرد به شمردن. بسيجى كمى جا خورد و سرش را به علامت
#تعجب به پهلو چرخاند....
🌷بعد پوتين اون بسيجى را گرفت و توش آب ريخت بسيجى متحير به حاج همت نگاه مى كرد؛ بعد حاج همت
#پوتين پر از آب را به
#دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت: فقط مى خوام بدونيد كه همت خاك پاى همه بسيجى هاست و بسيجى پس از اين حرف همانطور
#متحير نشسته بود....
#شهید_ابراهیم_همت❤️🕊
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh