بسم الله الرحمان الرحیم
🌹
#فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_65
تمام نمازش بوی یاس می دهد😍😌
مثل آن وقت ها که علی می ایستاد و مادر و مبینا پشت سرش مثل آن روز ها که خواهر مکلف شده بود☺️😍
مادر سر از سجده بر می دارد؛ منتظر است، منتظر صدایی که برایش آرزو کند ، قبولی نمازش را😍☺️
سر بر می گرداند ، نگاهش به صورت معصوم مبینا می افتد، صورتی کوچیک در قاب سفید چادر نمازی با گل های سرخ ، دخترک مثل همیشه شروع می کند به تقلی کردن😍😉😌
-قبول باشه😌قبول باشه😍😍😍
از هول چادرش را مچاله میکند و سجاده را دور ان می پیچد😰
دو سه سالی است که نگاهش را از مادر می دزدد مادر بلند می شود چادرش را تا کرده و سجاده را جمع می کند😊
-مامان😊
طنین صدای علی وجودش را ارام می کند😍😢
-جان مادر😍
-چرا دلت گرفته؟😞😔
کنار تخت می نشیند یک دستش را تا آرنج روی بالش می گذارد و آن را نوازش میکند😢😌
می داند که اگر دلش چیزی بخواهد پسر روی مادر را زمین نمی اندازد
هوای دلش را دارد هر چه باشد پیش خدا آبرو دارد😣😢
دلش روضه می خواهد ، اسبابش مهیا می شود و مجلس برپا ،
هوای دوستان علی می کند تا از او برایشان بگوید و ان ها از او برایش حرف بزنند، در چشم برهم زدنی زنگ خانه به صدا در می اید😍😍😌
آنقدر که گاهی مادر به خنده می گوید😅
-علی جون 😅مادر بذار حداقل نیم ساعت بگذره بعد😂
-یادته 😔 هر کار کوچیک و بزرگی داشتی عاشورا نذر می کردی از همان کودکی، از امتحانات کلاسی گرفته تا کربلا و خادمی حضرت زهرا(س) و شهادت😔😭
ادامه دارد....
#قسمت_66
همون چله ای که برای خادمی ایام فاطمیه گرفتی ، ولی حواست باشه ها، سی و نه تا رو بیشتر نخوندی😅😄
شب عید گفتی مامان توسل می خونم آخریش رو نگه می دارم برای خوب شدنم😅😞
سرش را برای لحظه ای پایین می اندازد و گوشه چشمانش را پاک میکند😞
-چی بگم مادر؛ خب شفای تو در شهادتت بوده، خوش به سعادت من که توفیق داشتم نذرت رو تموم کنم😭😔
نگاهی به ساعت می اندازد👀
-ای وای ساعت هشت شبه😱
با همان لبخند گوشه ی ابرو هایش را در هم گره می زند به عکس علی نگاه می کند👀
-خدا خیرت بده پسرم ! الان نه... نیم ساعت وقت بده یه چای بذارم بعد😅😍
و صدای خنده علی در ذهنش می پیچد😂😂
گرمای دست مبینا بر روی شانه مادر سرش را بر می گرداند😊
-مامان، داداش اینجاست😍😢
به چشم های مبینا خیره می شود👀
-دلت برایش تنگ شده؟😉
دخترک اخم می کند😠
دست هایش را به کمر می زند 😲 سیاهی چشمانش می لرزد😢
-نخیر هیچم دلم تنگ نشده، ما رو گذاشته و رفته برا چی دلم تنگ بشه😓💔🏃
صدای بهم خوردن در اتاق مادر را تکانی می دهد😞
ای کاش حتی برای لحظه ای انگشتانش اشک های دخترک را لمس می کرد😭
یک دست را روی تخت فشار می دهد و با یک یا علی بلند می شود
در اتاق را آرام باز می کند🚪
مبینا صورتش را محکم توی بالشت فرو کرده است😔
به طرف میز می رود ، کشوی دوم را باز می کند
لباس های تا شده دلش را به سال های کودکی و نوجوانی علی می برد😍
به یاد نظم و انضباط او ، حرف مادر نبود همه می دانستند انگار نظم در خون او بود😍😞
ادامه دارد...
#شهید_امر_به_معروف
#شهید_علی_خلیلی
📚
#نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞