شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_شصت_و_دو جراحت گلو و تار های صوتی
✨ انتشار برای اولین بار✨

  


جراحت گلو و تار های صوتی
راوی: مادرشهید




حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به ارامی گفت :«عباس تو سر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم!»...


گفتم:«حمید نرو! خیلی خطرناک است، ممکن است ارتشی ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند، صبر کن همه با هم می رویم.»


گفت :«نمی شود زیاد صبر کرد. همین طور دارد از بچه ها خون می رود. تازه عراقی ها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند.»


گفتم :« من نمی دانم، ولی محمدحسین ناراحت می شود.»


این زمزمه ی آهسته ی ما را محمدحسین شنید، تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد، حرف که نمی توانست بزند، با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد.
در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن، وقتش که شد همه با هم می رویم. 


حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم، نزدیکی های ساعت سه بود که محمدحسین بلند شد و اشاره کرد را بیفتیم. دیگر مشکلی نبود، در آن ساعت نیرو های خودی انتظار داشتند که برگردیم. به خط که رسیدیم، کلمه ی رمز را گفتم و وارد شدیم. بعد بلافاصله سوار ماشین و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم. محمدحسین مهدی شفازند را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلام آباد حرکت کردند و واقعا خدا به هر دوی آن ها رحم کرد، چون خونریزی از محل جراحت آن ها را تا مرز بیهوشی رسانده بود . 

جالب اینکه مهدی می گفت او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان می خورد و ذکر می گفت.


... 
...



💞 @aah3noghte💞