``💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت9 ابوعزیز یک برگه تردد و مدارک شناسایی جعلی را تحویلم میدهد تا بتوانم از ایست بازرسیهای داعش رد بشوم. خودشان به اینها میگوید بطاقه. نام و مشخصاتم را حفظ میکنم. پاهایم هنوز از پیادهروی دیشب درد میکند؛ کمرم هم. .... چند ماه پیش، وقتی با لب و لوچه آویزان برگشتم اصفهان، یک راست گفتند برو اتاق حاج رسول. راستش داشتم از فضولی میمردم. حاج رسول در اتاقش بود و داشت به گلدانهای حسنیوسفش آب میداد. وارد که شدم و احترام گذاشتم، نگاهش افتاد به چهره خسته و شاکیام. حالا ساعت چند بود؟ دوازده شب. برای همین خوابآلود هم بودم و حسابی قیافهام بهم ریخته بود. حاج رسول هم فهمید باید برخلاف همیشه، کمی نازم را بکشد و دلجویی کند. آمد جلو و گفت: بهبه! پسرم عباس! خوبی باباجان؟ یک لبخند زورکی زدم و گردن کج کردم. دلم میخواست بگویم اگر الان در پرواز تهران-دمشق بودم، حالم خیلی بهتر بود نه الان که مانند چک برگشتی شده ام؛ اما نگفتم. ترجیح دادم غر نزنم تا زودتر برود سر اصل مطلب. خودش هم فهمید حوصله ندارم که دعوتم کرد بنشینم. خودم را رها کردم روی مبلهای قدیمی دفترش. صدای فنر مبلها درآمد. نمیدانم چرا حاضر نیست وسایل دفترش را عوض کند. چندبار هم گفتیم این کار را بکند، هربار میگفت: پول بیتالمال برای عشق و حال من توی دفتر نیست. همینا خوبه. چند برگه و پرونده را از روی میزش برداشت و عینکش را زد: خب چه خبرا؟ میدانستم من را از پای پرواز تهران-دمشق برنگردانده و ساعت دوازده به دفترش نکشانده که حال خودم و خانوادهام را بپرسد و گپ و گفت دوستانه داشته باشیم. سوالش را با سوال جواب دادم: از کجا چه خبر؟ از بالای شیشههای عینک نگاهم کرد و جدی شد: تو سال 88 توی تیم حاج حسین بودی؟ از یادآوری آن سال و آن پرونده سرم درد گرفت. برای جای خالی حاج حسین و کمیل آه کشیدم و گفتم: بله! چطور؟ دوباره نگاهش را انداخت روی برگههای مقابلش و گفت: پس خوب میدونی اونایی که میخواستن ایران رو مثل سوریه درگیر جنگ کنن، هنوز بیخیال نشدن که هیچ، فعالتر هم شدن. از طیف سلطنتطلب و باستانگرا بگیر تا داعش و گروهکهای جداییطلب و منافقین. برای همین گفتم تو بیای سر این پرونده بایستی و از تجربهت توی سال هشتاد و هشت و چندتا ماموریت برونمرزیای که داشتی استفاده کنی. گفتم: در خدمتم. یعنی چیز دیگری نمیشد بگویم. مهم نیست چه کاری باشد و کجا باشد؛ کار من دویدن برای انقلاب و امنیت مردم است؛ اما راستش را بخواهید، دلم هنوز در پرواز تهران-دمشق بود. با خودم میگفتم الان حتماً بچهها دارند توی سر و کله هم میزنند و شوخی میکنند؛ شاید هم خودشان را به در و دیوار هواپیمای نظامی آویزان کردهاند که موقع فرود نیفتند روی سر و کول هم. دوباره آه کشیدم و ناگاه دیدم حاج رسول، یک پرونده با جلد سبز را مقابلم گرفته. به خودم آمدم و پرونده را از دستش گرفتم. گفت: عاشقی؟ رفته بودی توی هپروت! با شرمندگی سرم را پایین انداختم. حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال پیش افتادم. لبم را گاز گرفتم و حواسم را جمع کردم در همان اتاق حاج رسول. فکر کنم خودش هم فهمید یاد چه چیزی افتادهام که دوباره جدی شد: این رو بخون. تا فردا ساعت نُه و نیم صبح وقت داری نظرت رو بگی و تیم بچینی و کارِت رو شروع کنی. #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجازه👌