`💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت10 با شرمندگی سرم را پایین انداختم. حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال پیش افتادم. لبم را گاز گرفتم و حواسم را جمع کردم در همان اتاق حاج رسول. فکر کنم خودش هم فهمید یاد چه چیزی افتادهام که دوباره جدی شد: این رو بخون. تا فردا ساعت نُه و نیم صبح وقت داری نظرت رو بگی و تیم بچینی و کارِت رو شروع کنی. پرونده را گرفتم و مات نگاهش کردم. حاج رسول با همان حالت خاص خودش گفت: من دیگه کاریت ندارما! کاری نداری؟ این حرف حاج رسول معروف است و یک معنی بیشتر ندارد: برو بیرون تا خودم بیرونت نکردم! الان که فکر میکنم، میبینم این که این پرونده آمد زیر دست من، عنایت خودِ حضرت زینب علیهاالسلام بود. غیر از برکاتی که خود پرونده داشت و خطری که از سر کشور دفع شد، یک جورهایی به خودِ من هم روح تازه بخشید. **** سلام نمازم را میدهم و سجده شکر میروم. دلم نمیخواهد سر از سجده بردارم. نمیدانم زنده میرسم به خط خودی یا نه؟ دلم از آن چیزی که در این مدت دیدهام حسابی گرفته است. بغض، خودش را از گلویم بالا میکشد و در چشمانم تبدیل به اشک میشود. هنوز اعصابم از ماجرای صبح بهم ریخته است. دوست ندارم به این فکر کنم که آن دختر سوری الان کجاست. او اولین دختری نیست که آرزوها و امید و خوشبختیاش، پای هوس داعشیها سر بُریده شده است؛ و متاسفانه آخرینش هم نخواهد بود. تعجب کردهام از این که با وجود دیدن این ماجرا، هنوز زندهام؛ شاید اثر دست کمیل باشد. جای دستانش روی سینهام هنوز داغ است. سر از سجده برمیدارم و قرآن کوچکم را از جیبم در میآورم و بازش میکنم. سوره مائده میآید: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٥٤﴾ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ﴿٥٥﴾ وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴿٥٦﴾ (ای اهل ایمان! هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمیرساند] خدا به زودی گروهی را میآورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان فروتناند، و در برابر کافران، سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد میکنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای نمیترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد میدهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست. سرپرست و دوست شما فقط خدا و رسول اوست و مؤمنانی [مانند علی بن ابی طالب اند] که همواره نماز را برپا میدارند و در حالی که در رکوعند [به تهیدستان] زکات میدهند. و کسانی که خدا و رسولش و مؤمنانی [چون علی بن ابی طالب] را به سرپرستی و دوستی بپذیرند [حزب خدایند،] و یقیناً حزب خدا [در هر زمان و همه جا] پیروزند.) زیر لب آیات را میخوانم. چقدر دلم برای این آیات تنگ شده بود. دارد دیر میشود، قرآن را میبندم و میبوسم. قبل از آن که قرآن را سر جایش برگردانم، مادر ابوعزیز میگوید: ما هاد ابنی؟(اون چیه پسرم؟) و به قرآنِ توی دستم اشاره میکند. به چهره شکسته و خستهاش لبخند میزنم و میگویم: کتاب الله. قرآن. با دقت نگاهم میکند و از تعجب اخم میکند. بعد از چند ثانیه میگوید: ألست شيعي؟(مگر شیعه نیستی؟) و با چشمانش به مُهر تربتی که مقابلم گذاشتهام اشاره میکند. منظورش را نمیفهمم و میگویم: إی. انا شیعی.(بله من شیعهم.) -هل يقبل الشيعة القرآن أيضا؟(شیعهها هم قرآن رو قبول دارند؟) بغض در گلویم جان میگیرد. به پیرزن حق میدهم اینطوری فکر کند. الان بیشتر از ده سال است که تکفیریها و سلفیها با تمام توانشان سعی دارند میان شیعه و سنی اختلاف بیندازند و در مناطق سنینشین سوریه، علیه شیعه تبلیغات میکنند. اصلا همین اختلافها بود که سوریه را به اینجا کشاند؛ وگرنه تا قبل از تفرقهافکنیِ تکفیریها، شیعه و سنی داشتند کنار هم زندگیشان را میکردند و مشکلی با هم نداشتند. آه میکشم از مظلومیت شیعه. تازه یادم میافتد داعش به این مردم گفته است شیعهها قرآن را قبول ندارند. مفاتیح را نشان مردم میدادند و میگفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن! دوباره لبخند میزنم: کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.) #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...