شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت75 حامد اب
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



انگشتم را روی تنف می‌کشم؛  ارتباطی ایران-عراق-لبنان.

جایی که امریکایی‌ها آن را محکم گرفته‌اند و رها نمی‌کنند لعنتی‌ها.

حامد همین را بلند می‌گوید:
این آمریکایی‌ها ول نمی‌کنن لعنتیا!
***
ناعمه از روی صندلی‌های آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی.

مرصاد بهشان نزدیک‌تر بود و یک ردیف عقب‌تر، داشت پفک می‌خورد. صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش توی بی‌سیم می‌آمد و رفته بود روی اعصابم.

وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که:
وسط ماموریت بچه شدی؟

مرصاد هم زد به بی‌خیالی و خندید:
اینا پوششه اخوی.

بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من:
بیا بزن روشن شی!

دل و روده‌ام از گرسنگی داشت به هم می‌پیچید؛ اما نمی‌توانستم چیزی بخورم.

مرصاد هم رفت و با آرامش، لم داد روی صندلی‌های سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛ مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه می‌گذرد.

انصافاً هم این کارش باعث می‌شد حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچ‌کس نمی‌تواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند.

من عقب‌تر جلوی یکی از مغازه‌ها ایستاده بودم.

چون سمیر قبلاً چهره‌ام را دیده بود، نباید من را می‌دید. 

پشتم به سمیر بود و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه می‌توانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد.

در بی‌سیم به مرصاد گفتم:
رفت دستشویی، حواست باشه.

مرصاد جواب نداد و باز هم فقط صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش را شنیدم.

می‌دانستم شنیده؛ اما جواب نمی‌دهد که لو نرود.

شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیری‌شان بیاید، مرصاد چطور می‌خواهد با این انگشتان و دندان‌های نارنجی و ریش‌هایی که لابه‌لایش پر از خرده‌های پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟😑

تا وقتی حکم بازداشت صادر نمی‌شد، نمی‌توانستیم اقدامی بکنیم.

حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم. 

نمی‌دانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟ 

حاج رسول هم داشت حرص می‌خورد. حدس می‌زدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیم‌های عملیاتی باشد.

چون باید هم‌زمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیم‌های تروریستی را زیر ضربه می‌بردیم.

با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
حاجی پس حکم چی شد؟

- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.

نمی‌دانستم چرا؛ اما دلم شور می‌زد.

وقتی همه‌چیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، . حالا هم از همان وقت‌ها بود.

از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.

ناعمه را نمی‌دیدم. به مرصاد گفتم:
ناعمه هنوز بیرون نیومده؟

اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندان‌هایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد: 
نه. برم دنبالش؟

نباید می‌رفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان می‌کرد.

گفتم: نه نمی‌خواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟

جواب نداد. اعصابم داشت بهم می‌ریخت.

رفتم روی خط امید: امید، گوشی ناعمه کجاست؟

- همون‌جای قبلی. تکون نخورده.



نمی‌شد راه بیفتم و بروم سرویس بهداشتی زنانه. خبری از سمیر هم نبود و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود.

پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.

مسافران پروازشان داشتند یکی‌یکی از گیت رد می‌شدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.


پ.ن نویسنده :نتیجه اخلاقی این قسمت :
۱.با دهن پر حرف نزنید
۲. بعد از پفک خوردن مسواک بزنید، دستاتونم بشورید.
۳. پفک برای سلامتی مضره، نخورید. حضرت آقا هم فرمودند: «پفک خیلی چیز تعریفی‌ای نیست.»(مستند لشکر زینبی، دیدار خانواده شهدای مدافع حرم، ۹۲/۲/۳۱).
صرفاً جهت مزاح🙂


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...