💔
🌷
#بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_سیزدهم...
ناگهان پایم را عقب کشیدم . که عقرب داخل شیار افتاد 😱و سریع انگار که درد میکشید از شیار خارج شد ...😳🙄
احمد گفت :
"یادت باشد تا آمدن
#سرور نباید پاهایمان را از شیار بیرون بگذاریم".☝️
خندیدم و گفتم :
"سرور؟! 🤔 نام برازنده اےست" .❤️
دیگر مثل دیروز تابش های خورشید گرم و عطشناک نبود ولی کم کم به غروب نزدیک میشدیم و من نمیتوانستم مثل احمد به افق نگاه کنم .😔
نگران این بودم که نکند سرور نیاید .
اگر فراموشمان کند .
نکند دوباره باید استغاثه کنیم؟...😔🤔
احمد گفت :
"نگران نباش تا وقتی در این شیاریم جایمان امن است ولی
#من_باز_دلم_میخواهد_که
#آن_چهره_را_یک_بار_دیگر_ببینم_و_بعد_بمیرم"....
در همین فکر بودم که غبار آمدنشان را دیدم .😍 آنقدر نرم و سبک تاخت میکردن که فکر میکردم هرگز به ما نمی رسند
قلبم در سینه می کوبید 💓و هیجان زده بودم .
رسیدند .
احمد دوید سلام کرد .
مرد جوان دستار را کنار زد و تبسمی کرد و جواب داد .
ناگهان بویش را استشمام کردم و گفتم : "دلمان خیلی هوایتان کرده بود".😍😇
گفت:
"می دانم... دلتان هوای خدا را کرده بود که چنان در نماز ذکر می گفتید. بگذارید من هم نمازم را بخوانم تا بعد"😊 ...
مرد دیگر جانماز را پهن کرد . پارچه ای از جنس مخمل و سبز که تا به حال ندیده بودم و عجیب تر اینکه برای بیش از دونفر جا داشت.🤔
مرد دیگر اذان می گفت و با چنان تحکمی "حی علی خیر العمل" را می خواند که احمد گفت:
" میخواهم با آن ها نماز بخوانم".🙃
به احمد گفتم :
"آنها شیعه هستند به دستانشان نگاه کن که به بغل آویخته اند".😟
شانه ای بالا انداخت و پشت سر آنها قامت بست ...
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕
@aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک