شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_دوازدهم... چشمانم را بستم و منتظر پن
💔 🌷 🌷 ... ناگهان پایم را عقب کشیدم . که عقرب داخل شیار افتاد 😱و سریع انگار که درد میکشید از شیار خارج شد ...😳🙄 احمد گفت : "یادت باشد تا آمدن نباید پاهایمان را از شیار بیرون بگذاریم".☝️ خندیدم و گفتم : "سرور؟! 🤔 نام برازنده اےست" .❤️ دیگر مثل دیروز تابش های خورشید گرم و عطشناک نبود ولی کم کم به غروب نزدیک میشدیم و من نمیتوانستم مثل احمد به افق نگاه کنم .😔 نگران این بودم که نکند سرور نیاید . اگر فراموشمان کند . نکند دوباره باید استغاثه کنیم؟...😔🤔 احمد گفت : "نگران نباش تا وقتی در این شیاریم جایمان امن است ولی ".... در همین فکر بودم که غبار آمدنشان را دیدم .😍 آنقدر نرم و سبک تاخت میکردن که فکر میکردم هرگز به ما نمی رسند قلبم در سینه می کوبید 💓و هیجان زده بودم . رسیدند . احمد دوید سلام کرد . مرد جوان دستار را کنار زد و تبسمی کرد و جواب داد . ناگهان بویش را استشمام کردم و گفتم : "دلمان خیلی هوایتان کرده بود".😍😇 گفت: "می دانم... دلتان هوای خدا را کرده بود که چنان در نماز ذکر می گفتید. بگذارید من هم نمازم را بخوانم تا بعد"😊 ... مرد دیگر جانماز را پهن کرد . پارچه ای از جنس مخمل و سبز که تا به حال ندیده بودم و عجیب تر اینکه برای بیش از دونفر جا داشت.🤔 مرد دیگر اذان می گفت و با چنان تحکمی "حی علی خیر العمل" را می خواند که احمد گفت: " میخواهم با آن ها نماز بخوانم".🙃 به احمد گفتم : "آنها شیعه هستند به دستانشان نگاه کن که به بغل آویخته اند".😟 شانه ای بالا انداخت و پشت سر آنها قامت بست ... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕