ماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم بعدازعروسیه هانیه ازیکی ازدوستام شنیدم یه دوره اموزشی هست که بهورزیه وبعدازاتمام دوره سریع جذب کارمیشی رفتم سریع ثبت نام کردم ومرخصی ساعتی میگرفتم که بتونم سرکلاسهاحضورداشته باشم خیلی دلم میخواست قبول بشم وباتلاشی هم که کردم نتیجه دلخواهم روگرفتم برای کارمن روفرستادن یه روستای سردسیرکه نزدیک شهرمون بود محل کارم یه درمانگاه بزرگ بودکناردامنه ی کوه که اب وهوای خیلی خوبی داشت یه اتاق کوچیک وتمیزدراختیارم گذاشتن بهترازاین چی میخواستم.توی درمانگاهی که کارمیکردم همکارم یه دکترتهرانی بودکه خیلی ادم خوبی بودوبرای گذروندن طرحش امده بودتواون روستا تودرمانگاه یه پرستاروماماهم بودن که کارهای بهداشتی خانواده هاروانجام میدادن ویه سرایدار داشت که کارهای نظافت روانجام میداد پیغام برای عمه فرستادم وگفتم وسایلم روبفرسته وعمه هرچی وسیله داشتم برام فرستاده بود باذوق تمام وسایلم روچیدم کم کم بایدآشپزی هم یادمیگرفتم چون اونجاکسی نبودکه برام اشپزی کنه یک هفته ای ازشروع کارم میگذشت باهمه صمیمی شده بودم ورابطه خوبی داشتم خیلی وقتهامیرفتم کمک آقای دکترکارهای پانسمان وبخیه زدن روانجام میدادم یه جورایی دستیاردکترشده بودم وچون ترسی ازاینکارنداشتم خیلی خوب یادش گرفتم بیشتراوقات مریضهادوستداشتن من براشون بخیه وپانسمان روانجام بدم میگفتن دست سبکه اذیت نمیشیم!!پرستاروماما درمانگاه توجه خاصی بهم داشتن ومن بیشتراوقات سربه سرشون میذاشتم ولی هیچ وقت ازخط قرمزخودم پام روفراترنمیذاشتم وحدمرزهارونگه میداشتم بااقای دکترخیلی صمیمی شده بودیم وبیشتراوقات توزمان بیکاری میرفتیم هواخوری وازطبیعت اطراف استفاده میکردیم دکتراززندگی خودش برام تعریف میکردکه وقتی خیلی بچه بوده پدرومادرش ازهم جداشدن ودوتابرادرهستن که بعدازطلاق مادرش پدرش یک تنه ایناروبزرگ‌کرده وباحمایت پدرش تونستن موفق باشن وزمانی که ایناازاب گل درامدن رفته ازدواج کرده ونامادرش زن خیلی خوبیه باحرفهای دکترومقایسه اش باپدرخودم غم بزرگی تودلم نشسته بود که چراپدرمااینجوری نبودوغیرازخاطره بدچیزی برامون به جانذاشته که الان نتونیم باافتخارازش حرف بزنیم یه روزکه ازهواخوری برگشتم احساس کردم یه سایه ازجلوی اتاقم به سرعت دورشد سریع ازدکترخداحافظی کردم رفتم سمت اتاقم عادت نداشتم دراتاق روقفل کنم وقتی وارداتاق شدم بوی خوش خورشت قیمه پیچیده بودتواتاق وهمه جاتمیزمرتب شده بودحتی لباسهامم اتوکرده روتخت بود ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه یه لحظه به نرگس پرستاردرمانگاه یاروشنک ماماشک کردم ولی بازم مطمئن نبودم ومیترسیدمم ازشون بپرسم بهشون بربخوره این کارچندباری بازتکرارشدوزمانی که من برای کاری از روستا ودرمانگاه میرفتم بیرون این اتفاق میفتاد یه جورای به این فرشته نامرئی عادت کرده بودم وبه هیچ نتیجه ای هم نمیرسیدم تصمیم گرفتم برم روستاویه سربه عمه وهانیه بزنم میدونستم هانیه بارداره وبه زودی دایی میشم ازاین بابت خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم وتواین مدت واقعادلم برای عمه تنگ شده بود تومدتی که من روستابودم خیلی موردمحبت اهالی اونجاقرارگرفته بودم وهرکدومشون میومدن درمانگاه کلی سوغاتی محلی مثل کشک دوغ ماست گردو کشمش و....میاوردن قبل رفتن همه روجمع کردم تاباخودم ببرم برای هانیه وعمه موقع رفتنی دراتاق روقفل کردم وباخودم گفتم بعدازبرگشت بایدبفهمم کی میادتواتاقم وکارهام رومیکنه تمام مسیرفکرم درگیرمعمایی بودکه نتونسته بودم حلش کنم.رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پربود متوجه شدم بندکفشم بازه وسایل روگذاشتم زمین ودولاشدم بندکفشم روببندم همون موقع یکی پریدسمتم صورتم روبوسید بلندشدم دیدم دخترهمسایه است چندباری هم دیده بودمش ولی ازاخلاق رفتارش خوشم نمیومد چنددقیقه ای ازحرکتش شوکه بودم تابه خودم امدم خواستم چیزی بهش بگم دویدسمت خونشون درم بست همون موقع نگاه سنگین یکی رو روی خودم احساس کردم سرم روکه برگردوندم زن همسایه رودیدم که صورتش یه چنگ انداخت سرش روتکون دادرفت توخونه هاج واج مونده بودناخوداگاه ازاین اتفاق عجیب خندم گرفته بودکه درخونه عمه بازشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii