چه ربطی به الان داره؟ - همون دیگه. شاید دو روز طول کشیده که تو بدنت نشون بده. وای ساره بدبخت میشیم اگه چیزی نیشت زده باشه. پاشو لباس بپوش بریم بیمارستان.گفتم: نصف شبی چطوری بریم بیمارستان؟ الان بریم بیرون گرگ لت و پارمون می کنه.احمد گفت: بزار ببینم می تونم کلید موتورو از بابام بگیرم؟ - نه! اصلا نمی خوام برم دکتر. نمی خواد چیزی بگیری. تو که می دونی اونا کلید نمیدن چرا خودتو کوچیک می کنی.احمد گفت: خب بیا بریم سر جاده. شاید ماشین رد شد.گفتم: به خدا خوبم. هی دردش می گیره و ول می کنه. اون قدر نیست که نگران باشی.احمد با ترس گفت تو نمی دونی چقدر مهمه. من میرم در اتاق مامانینا رو می زنم. هر چی می خوان بگن، بگن. از جون تو که عزیزتر نیست. نگذاشت حرفی بزنم. رفت. صدای در زدنش را می شنیدم. صدای پدرش که فحش می داد هم به گوشم رسید. روی احمد را زمین انداختند و احمد با چهره ای که شرم از آن می بارید و دل نگران بود، وارد اتاق شد.تا الان صبر کردم، تا صبح هم صبر می کنم بعد میریم.احمد چشم روی هم نذاشت. چای نبات برایم درست کرد و عرض اتاق را هزاربار طی کرد. آرام و قرار نداشت. آفتاب که زد، فورا بیدارم کرد و لباس هایش را پوشید.به زور سر جاده رفتیم. دردم زیاد شده بود و دولا دولا راه می رفتم. دکتر با دیدن هردوی ما گفت: خواهر برادر چشون شده؟احمد گفت: ما زن و شوهریم.دکتر که از سن ما تعجب کرده بود گفت چه زن و شوهر بانمکی.ماشالله. خب چی شده خانم؟ چه علائمی داری؟گفتم: بدن درد دارم. چند ماهه تو باغ با شوهرم کار می کنیم اما هیچ وقت این طوری نشدم.دکتر رژیم غذایی ام را دید و گفت: خب عزیزم تو نیاز به تقویتی داری. کمبود ویتامین داری. رو به احمد کرد و گفت: یه کم به زنت برس. این دردی که داره نشون میده که چقدر ضعیفه. وزنشم که زیر حد نرماله.احمد که انگار خجالت کشیده بود گفت: چشم. حواسم بهش هست.داروها را از داروخانه تحویل گرفتیم. احمد حرفی نمیزد. وقت هایی که خیلی ناراحت بود ساکت میشد. معلوم بود که حسابی دلش گرفته و از زندگی ناراضی است.با خوردن داروها دردم کمتر شده بود اما هنوز هم استخوان درد خفیفی داشتم. تحمل صدای مادرشوهرم را که پشت سر هم غر می زد نداشتم اما بازهم مراعات احمد را کردم. تا این که همان شب، لباسم خونی شد. احمد که ترس مرا دیده بود، با لبخند گفت: نترس! عادت ماهانه شدی.یادم افتاد که قدیم ترها، مادرم یک روز لباس خواهرم بزرگترم را یواشکی می شست. از بازیگوشی تشت آب را بلند کرده بودم و دیدم شلوارش خونی است. خواهرم هم درد داشت. با بدخلقی دعوایم کرد که به لباس هایش دست نزنم. احمد گفت: می دونی یعنی چی؟ - معلومه که می دونم. - هر ماه این طوری میشی. داری بزرگ میشی ساره. - بزرگ که شدم. مگه نمی بینی؟ - چرا. می بینم. نسبت به روز اولی که دیدمت خیلی بزرگ شدی. خانوم بودی خانوم تر شدی.گفتم خب الان چطوری لباسامو تمیز کنم؟احمد گفت: چندتا دستمال کاغذی بردار تا من برم داروخونه برات نوار بخرم. لباساتم بزار یه گوشه. خودم میشورم.گفتم: نه دست نزن. حالم خوبه. خودم میشورم. تو فقط واسم ازونا که میگی بگیر.حتی خجالت می کشیدم اسمش را بگویم ام انگار احمد از همه چیز خبر داشت. خیلی درباره رابطه می دانست هر چند که هیچ وقت چیزی به من نگفته بود و درخواستی از من نداشت.چند روز بعد خبر زایمان نامادری ام را شنیدم. پریسا گفت: خواهردار شدی خبر داری؟پدرم حتی از من خبر نداشت اما حواسش به کارخانه بچه سازی اش بود. هرچند که بعدها فهمیدم از دوقلویی که طاهره باردار شده است، فقط یک قل مانده! دختری که از لحاظ ذهنی معلول بود و انقدر اذیت می کرد که حتی طاهره نتوانست آن را به مدارس استثنایی بفرستد. طفلکی را حسابی کتک میزد. با این حال به نظرم تقاص کارهایی که با من و مریم کرده بود، خیلی بیشتر از این ها بود اما خداروشکر کردم که گرفتاری هایش بعد از رفتن من و مریم بیشتر شد. با اینکه هیچ وقت بد کسی را نمی خواستم اما ته دلم خوشحال شدم که پدرم باید تا آخر عمرش، حواسش به تک دختر معلولش باشد.چند روزی آرام گذشت اما یک شب که ما خواب بودیم با صدای بلندشان، از خواب پریدیم. مادرشوهرم نفرینم می کرد. انگار تک پسرش را به زور قاپیده بودم.احمد هم که دیگر طاقتش طاق شده بود گفت: پاشو ساره. پاشو بریم دنبال خونه.گفتم: از کجا خونه پیدا کنیم؟ ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii