نگاهی به درون مغازه گذاشتم. مانند هربار استرس به جانم افتاد‌ اگر از کارم خوششان نیاید و قرار داد را بر هم زنند؟ اگر سوالی بپرسند که نتوانم جواب دهم؟از خودم کلافه شده بودم، بعد از این همه دیدار باز هم از همصحبت شدن با مردهای غریبه هراس داشتم.خب احمدآقا راست می گفت، من یک زن بودن در میان دنیایی از گرگ ها..دست های لرزانم را به سمت پلاستیکی دراز کردم که احمد آقا زودتر از من آن را گرفت. - شما نه شیرین خانم، پس من اینجا چیکاره ام؟ شما برید داخل مغازه اطلاع بدید.مطمئن بودن اگر کمی ضعف نشان دهم و کمی از استرسم را هویدا می کردم از آن سو استفاده می کردند. حداقل خدا کند زنی در مغازه کار کند که حس عدم امنیت هم بر ای استرسم افزوده نشود‌. احمد آقا دومین پلاستیک را روی آسفالت های داغ گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد. - چیزی شده شیرین خانم؟ سرم را با دستپاچگی تکان دادم‌. چادر را بیشتر در مشت هایم فشردم و با نام خدا راهی مغازه شدم‌. تنها ذکر او می توانست کمی آرامم کند. پسرکی مشغول تا کردن پارچه ای بود که با ورود من سرش را بلند کرد. -سلام. - سلام خانم، خوش اومدید. - سفارش ها گلدوزی رو اوردم.پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را نتوانستم مخفی کنم. سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد. - چند لحظه صبر کنید به آقا مهدی خبر بدم.سری تکان دادم که پسرک به در کوچکی که پشت سرم قرار داشت وارد شد. از پنجره ی شیشه ای به احمد آقا نگاه کردم که هنوز مشغول پایین آوردن پلاستیک ها بود‌‌. ای کاش زودتر می آمد. نگاهی به سرتاسر مغازه کردم که نگاهم روی جوراب نوزاد میخ شد. بی اختیار با یاد اوری دخترک تو راهی شیوا لبخندی زدم. هنوز به دنیا نیامده دل از تمام خانواده برده بود.روی جوراب سفید، قلب های کوچک صورتی نگاشته بود‌ و آخ که دلم برای لمس پاهای کوچکش بی تاب بود. -خانم حیدری؟با شنیدن صدای مردی پشت سرم. روی پاشنه ی پایم چرخیدم و به سمتش برگشتم که رقص چادرم را روی هوا حس کردم.به مرد رو به رویم خیره شدم‌‌، به چشم‌هایی که تا دقایق میخ من مانده بود‌.چشم‌هایش... چشم‌هایش مهربان بود... انگار از جنس خاک بودند، از جنس شن های ساحلی‌‌...با سرعت سرم را پایین انداختم. از خیره شدن در چشم پسرها خوشم نمی آمد، حوصله ی افکار خرابشان را نداشتم. اما... - خوش اومدید.ممنونی زیر لب گفتم که صدایم به گوش خودم هم نرسید اما، زیر چشمی لبخندش را دیدم. از همان ابتدا آن لبخند دندان نما روی لب هایشبود. -سهراب، یه صندلی بیار خانم حیدری بشینند. - چشم آقا مهدی.خودش از کنارم عبور کرد و به پشت پیشخوان رفت. در شیشه ای مغازه باز شد و احمد آقا اخرین پلاستیک ها را به داخل آورد.-شیرین خانم، کاری ندارید، من تو ماشین منتظرم.هراسان به سمت آقا احمد برگشتم. مانند دخترکی شده بودم که موقع دزدیدن عروسک دوستش مچش را می گرفتند. - نه نه.با اجازه ای گفت و از مغازه بیرون رفت‌. نگاهی به صندلی پلاستیکی سهراب آورده بود کردم. - بفرمایید خواهش می کنم. فقط ببخشید دیگه جای بهتری نبود. -نه، خواهش می کنم. روی صندلی نشستم و... من قرار نبود بمانم، من تنها آمده بودم سفارشات رو تحویل بدهم و دستمزدم را بگیرم و بروم، چرا مرا دعوت به نشستن کرده بود؟ - چقدر خدمتتون بدم؟ با تعجب سرم را بلند کردم. این ها را هنوز تحویل نگرفته بود، اصلا هنوز ندیده بودشان.اصلا من که با او کاری نداشتم، دفعه اولی که آمده بودم مرد دیگری اینجا بود‌، زیر قراردادمان را مرد دیگری امضا کرده بود. منتظر نگاهم می کرد و من مانده بودم چگونه بگویم، طرف حساب من او نبود. از کجا مطمئن می شدم او با مردی که دفعه ی قبل خود را صاحب مغازه می دانست هماهنگ هست؟ اصلا او باید کار را تایید می کرد، اگر من ول را از این پسرک بگیرم و بعد داستان درست شود چه؟آنقدر در این یک سال که سفارش می گرفتم اتفاق از بازاری ها شنیده بودم که می ترسیوم همچین بلایی هم سر خودم بیاید، هر چند که قیمت بارهای من آنقدر نبود اما، به هر حال همانقدر برای منی که تنها بودم تمام در آمدم بود.با کف دست ضربه ای به پیشانی اش زد و سر را تکان داد. - آخ، ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم.بی اختیار به لحن با نمکش خندیدم. و خداراشکر کردم که نگفته حرفم را فهمیده بود. - من مهدی شایسته هستم، برادر اون آقایی که باهاتون قرار داد بست. اون روز یک مشکلی برام پیش اومده بود که اومد جای من.آهانی زیر لب گفتم و سرم را به زیر انداختم. - اصلا یک لحظه صبر کنید‌.موبایل قدیمی را از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت. در صفحی کوچک گوشی، عکس خودش و ان مرد و پیرمرد دیگری بود. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.با همان حرفش یقین پیدا کرده بودم اما، چقدر خوب بود که برای اثبات حرفش عکس را نشانم داد.موبایل را روی میز گذاشت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii