روزگاری که بساط عیش مردم جور بود روی کرسی چایی و بابای ما کیفور بود دسته دسته جمعه  مهمان می رسید از هر طرف دست بابای گلم  ساز و دف و سنتور بود جشن عقدی چون به پا می شد در آبادی ما پشت بام خانه ها تا صبح غرق نور بود تا بزک می کرد و می آمد به منزل نوعروس جیب ها لبریز نقل و قلبها مسرور بود جز صفا و دلبری در خانه ی بابا نبود گرچه چشم نارفیقان و حسودان شور بود بین هفته قیمه می خوردیم یا شیرین پلو جمعه ها ترخینه با برنامه و دستور بود فصل تابستان اگر مهمان میامد توی باغ او پذیرای همه با توت و با انگور بود چون کبوتر می پریدم روی شاخ تک درخت دختری را می پرستیدم که مثل حور بود ناقلا با خنده ام نزدیک می آمد ولی رفتم از جایی گرفتم زن که راهش دور بود بعد مرگ سادگی وقتی تجمّل باب شد دیدن از همسایه دیگر حسرت زنبور بود خوش به حال جمعه شبهایی که مهمان می رسید چون سر شب رختخواب ما ولو با زور بود @shearvdastan