به شوق صبح ظهور بیا که جلوه ندارد بهار، دور از تو و حرف تازه ندارد هَزار، دور از تو شب است و روح جهان در غبار تاریکی شکسته آینۀ روزگار، دور از تو دلم گرفته از این روزگار انسان‌کٌش شدم به فتنۀ دیوان دچار، دور از تو به باغ می‌روم و غنچه غنچه می‌گریم مرا به بزم شکفتن چه کار؟ دور از تو نشسته مردم چشمم به خون ز تنهایی و ایستاده دلم در غبار، دور از تو در این زمانه ولی ایستاده‌ام عاشق به شوق صبح ظهور، استوار؛ دور از تو ✍🏻 🏷 🇮🇷 @Shere_Enghelab