- حق می‌دهم ناراحت باشی، عزیزم. یاسر سر جایش میخکوب شد. با چشم‌هایی پر از آتش گفت: - تو را جادو کردند! نمی‌ترسی دیگر! یاسر به چشم‌های ملیحه خیره شد. معصومیت نگاهش آتش وجودش را خاموش کرد. شلاقش را پایین آورد و به زمین چشم دوخت. - در آن خانه چه دیدی که دیگر از من نمی‌ترسی؟ ملیحه نفس عمیقی کشید و با شوق تعریف کرد: - عزیزم! من حقیقت عشق را در خانه محمد پیدا کردم. وقتی خدیجه از محمد برای من گفت؛ از محبت، مهربانی، صداقت، وفاداری، شجاعت... همه و همه خوبی بود. او مجذوب همین ویژگی‌ها شده است و تمام قدرت و ثروتش را فدای محمد و رسالتش کرده است و به محمد ایمان کامل دارد. من هم می‌خواهم هر روز نزد آنها بروم و کلام وحی را یاد بگیرم. - دلیل نبودن محمد را از او پرسیدم می‌دانید چه گفت؟ یاسر و مادرش به هم نگاهی انداختند و با هم گفتند: - کجا؟ ملیحه انگشت اشارهاش را به سمت آسمان گرفت. - به معراج رفته بود. باید بودید و صحبت‌های محمد در مورد معراج را می‌شنیدید. یاسر به فکر فرو رفت. ملیحه خوب به یاسر نگاه کرد. حلقه‌ای از عشق را در چشم‌هایش دید. یاسر لب به سخن گشود. _ هر وقت که خواستی به خانه ‌آنها برو... من محمد و اهلش را خوب نشناختم. صحبت‌های قبیله‌ام در مورد آن‌ها مرا به اشتباه انداخته‌‌ بود. اما من هم در این مدت از این خانه بدی ندیدم. لبخندی از رضایت بر چهره‌ی ملیحه نشست. پیرزن با گوشه‌ی شال سیاهش تَریِ چشم‌هایش را پاک کرد و خطاب به پسرش گفت: - شیری را که خوردی حلالت باشد. خدیجه از همان کودکی دختری مطهر و عفیف بود. او شایسته محمد بود. من شک ندارم فرزندشان همانند آن‌ها خواهند بود. (۳) : سیده الهام موسوی @ShugheParvaz