eitaa logo
شوق پرواز
262 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
765 ویدیو
21 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست. اقا جان کلا کپی نکن والا » #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk @Eliidooz #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
‏تشنه‌ی نوشتنم. اما او نیست که برایش بنویسم و او برایم چای و دو حبه قند بیاورد. نوشته‌هایم را برگ بزند و بخواند. اصلا نمیخوام بخواند. فقط کنارم بنشیند. کلمات مرا تا به پای دار بردند. کجایی؟ @ShugheParvaz
با خدا باش پادشاهی کن آری برای خدا باش نگاهت. زبانت. گوش‌هایت و حتی گذر ثانیه‌ ثانیه ساعت‌های عمرت را وقف خدا کن! ارزش انسان خیلی بالاست. وقتی به ارزش و هدف خلقتش برسد به کمال می‌رسد. خلقت انسان بیهوده نیست. لقب اشرف مخلوقات گرفتن آن هم از جانب پروردگار چیزه کمی نیست. در کتاب معراج السعاده یا چهل حدیث امام (ره) خواندم که راه کمال شناخت نفس است. بزرگان زیادی چون به محاسبه نفس خود نشستند به کمال رسیدند. خداى تعالى هر روز مى فرمايد: من پروردگار عزيز شما هستم، پس هر كس خواهان عزّت دو جهان است بايد كه از خداى عزيز اطاعت كند. [كنزالعمال، ح ۴۳۱۰۱] با خدا بودن به ذکر دعا نیست. بله هم ذکر هم دعا یکی از راه‌های ارتباط با خداست، ولی اهل عمل باشیم. نفس سرکش خویش را به دار بکشیم. و پله پله سوی خدا حرکت کنیم. @ShugheParvaz
"نویسنده" مدتی هست ننوشتم. این من هستم که قهر کرده‌ام؟ یا قلم کاغذ؟ یا بهتر بگویم روح خسته‌ی من است که به پرواز در نیامده است؟ آخ پرواز... دلم شـوق نوشتن و خواند می‌خواهد. دلم پرواز در آسمان حروف عاشقی می‌خواد. آهنگ بی‌کلام پلی می‌کنم. چشم می‌بندم، سفر می‌کنم و از حجم این همه سکوت می‌گریزم. آرام آرام حرف و حروفی بر کاغذ سفید بی‌ریا می‌چینم. و کلمه و کلماتی جوانه می‌زنند. جوهر قلم برکاغذ‌های دفترم جاری می‌شود. می‌نویسم و می‌نویسم اما چرا هنوز رها و رهاتر نشدم همچون پرستوها ؟ کلمات به قلمم دخیل بستند اما هرچه بنویسم تمام نمی‌شوند و خیال آشفته‌ام از هجوم کلمه آرام نمی‌گیرد. پناه می‌برم به کلام نور و چه قشنگ از اهل قلم یاد می‌کند. [نوشتن و خواندن و کتاب و کتابت و قرائت همین بس که خداوند در آیات نخست سوره‌های قلم و طور به قلم، نویسندگی، نوشته‌ها و سطور خورده است. خداوند خود را به عنوان نخست انسان در تعلیم اسماء، کتابت و نوشتن معرفی می‌کند و در آیات 1 تا 4 سوره علق با اشاره به این نکته از مردمان می‌خواهد تا به یادگیری و آموزش خواندن و نوشتن قیام کنند و این گونه قدر و منزلت خود را بشناسند و سپاسگزار خداوند باشند. ] آری نوشتن نعمت است بخوان و بنویس و بنویس آنچه بر تو الهام می‌شود. سپاس خدایی را که مرا توفیق داده است و مرا از قرار داده است. @ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"عبرت" انتظارمان طولانی‌تر شد است و ما هنوزگرفتار گذشته‌ایم .... قطار زندگی با همه شادی و غم‌هایش در حال حرکت است. باید رفت و عبرت گرفت از گذشته‌ی که هرچند قلبهایمان را شکستند هرچند اعتمادمان را نابود کردند هرچند.... بگذریم. قرار بر ماندن نیست، قرار بر تکرار این درد نیست باید رفت، و ساخت آینده را! مغرور نیستیم ولی هر کسی لیاقت ماندن و هم قدم شدن با ما را ندارد، هرچند که خیلی خوب بودند. بعضیها از جاده خاکی بعضیا از جاده مستقیم به عشق حقیقی و پاک می‌رسند. مهم رسیدن نیست مهم پایدار ماندن این هدیه قشنگ و زیبای خداست. همه مسافریم باید آذوغه‌ای جمع کرد یا نه؟ اگر می‌خواهیم به گذشته که پر از غم و اشتباه ‌است چنگ بزنیم به جای نخواهیم ‌رسید. راه را باید ادامه داد اتفاقات خوبی در راه است. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: –ازت متنفرم رفت. با بغض گفتم: +بی‌معرفت صبر کن! با کمال بی‌میلی گفت: –بس کن دیگه تمومش کن! گفتم: +باشه عزیزم تمومش میکنم فقط... –فقط چی؟ +ممنونم گذاشتی باهات عشق بفهمم و ببخش که خیلی دوستت دارم. –باشه برو! رفت خیلی دور رفت. کاش دلم آدم شود و دیگر دنبالش نرود. (یکی می‌گفت: در شهر ما عاشق شدن جرم است. تا بفهمند این دو نفر عاشق هم دیگه هستند بد نگاهشان می‌کنند. اما یادمان نرود امام علی ع السلام می‌فرمایند: من با فاطمه به عشق رسیدم) @ShugheParvaz
خانه دیگر حال هوای گذشته را ندارد. مادر کمتر از بستر خود بلند می‌شود و بچه‌ها کمتر بازی می‌کنند که مزاحم استراحت مادر نشوند. وقت نماز شده مادر با قامت خمیده و قدم های آرام سر سجاده خود نشست. - حسن داداش چرا مادر نشسته نماز می‌خواند؟ حسن با با پشت دست‌ کوچک خود اشک چشمان را پاک می‌کند. +چون مادر درد دارد. مادر بعد نماز آغوش خود را باز می‌کند و حسن و حسین به آغوش خود می‌گیرد می‌گوید: –حسن جان اگر ی وقتی نباشم مواظب حسین باش! سر حسین را به سینه می‌چسباند. –حسین جان شما هم همینطور مواظب زینب جان باش هردو را می‌بوسد. شروع به ذکر گفتن می‌کند. حسن‌و حسین با آغوش مادر جان دوباره می‌گیرند شروع به بازی می‌کند. مادر با گفتن سبحان‌الله غرق آخرین نگاه بازی دوردانه های خود شد که شب وقت فراق است. @ShugheParvaz
–پرواز پرواز و پرواز می‌شود پرواز کنم؟ بالا بالاتر از هر پرنده‌ای درحال پرواز در آسمان؟ +آری –اما چگونه من که بالی ندارم حتی اگر دارم حس می‌کنم بالهایم شکسته‌اند؟😔 +مگر شهدا بالی داشتند که این چنین قشنگ پرواز کردند؟ –نه!اما؟ +اما چی؟ – شنیدم و دیدم و خواندم این‌قدر خوب بودند که خدا بال پرشان داد. +بنظرت کار سختی بود؟ —خب مراقبه و اطاعت از خدا و کار خیر از هرکسی بر نمی‌ آید؟ من هم در این حد می‌دانم که از این کارا ازمن بر نمی‌‌آید. +درست. اما تو خیلی سختش کردی. –کجاش سختش کردم؟ همان چیزی که گفتن شنیدم خواندم را گفتم. +عزیزم فقط روح را ا بند نفست رها کن! بگذار بال‌های بسته بر قفسه دنیا که از اثار گناهات هست آزاد شوند. فقط خدا باشه و برای خدا والا غیر !" — دلم پرواز می‌خواهد. +رها رها تر از هر پرستویی(پرواز حق توست پرواز کن) @ShugheParvaz
باغ باغی بود پر از گل لاله‌های‌سرخ اما نه گل داشتند نه می‌توانستند ‌بزرگ و سبز شوند، ونه بهاری دیدند. دیوی دور تا دورشان علف هرز کاشته بود. حتی نفس کشیدند را برایشان سخت ‌کرده بود. لاله‌ها عاشق بودند. عاشق رهایی! عاشق رسیدن به خدا. مرد پیری با نیسم بهاری و کمک الهی آمد. لاله‌ها هزار هزار برای هر حرفش پرپر می‌شدند تا به خدا برسند تا حق جای باطل را بگیرد. با فرار دیو! فرشته ها به کمک لاله‌ها و مردپیر مهربان آمدند. باغ خزان زده و بی‌جان با کمک هم گلستان شد. درخت بزرگ باغ لباس بهاری به تن کرد و پر از شکوفه‌های سیب شد. مردپیر زیر سایه درخت سیب برای لاله‌ها از شرط و شروط پرواز گفت! لاله‌های عاشق گاه لبخند می‌زدند و گاه چشمانشان بارانی از می‌شدند. ⛔️ @ShugheParvaz
‏اینکه ی وقتایی دلم بگیره ناآرام می‌شوم شعر میخوانم از غم می‌گویم دلیل بر این نیست که بیمارم! اسمان هم وقتی میخواهد ببارد ابری میشود دلگیر میشود بعد باران می‌بارد. من اگر نتوانم حالم را بر کاغذ سفید بی‌ریا بیان کنم. ناآرام میشوم می بارم می‌بارم تا کلمه شود. 🌾😊 ‎ @ShugheParvaz
شب است. آری شب است. صدای هیاهوی خانه هست؛ اما من غرق خلوت خود هستم. غرق کاغذ، آهنگ بیکلامم! که شاید این حال به هم گره‌ خورده را راهی پیدا کند. وباز کند همه گره‌ها را ! خدایا روح زمین گیر مرا باز بخوان! بال شکسته ماندن تا به کی؟ روح جانم شوق دارد. شوق رسیدن ، شوق پرواز دارد. من را برسان به خیل پرستوهای عاشق در آسمانت. ⛔️ @ShugheParvaz
: " تسکین قلب‌ها " آفتاب از بالای کوه‌ها به خانه‌های خشتی کاهگلی ‌تابید. بوی نمِ ‌خاک و دود تنور‌ها، کوچه و خانه‌های شهر را پر کرده بود. زن قدی کوتاه، چهره‌ای گِرد، سبزه‌، چشم‌هایی درشت، لب‌هایی قهوه‌ای و دندان‌هایی نامرتب داشت. از خانه‌ بیرون آمد. کوزه به دست جلوی در را آب‌ پاشی کرد. نگاهی به درِ خانه‌ی روبه‌رو انداخت. چند قدمی نزدیک شد. از لابه‌لای چوب‌های در قهوه‌ای نیم‌سوخته‌ی قدیمی به داخل خانه سرکی کشید. ناگهان با فریادی به خود آمد. مردی بلند قد، شلاق به دست چند قدمی جلو آمد. - زن! کِی میخواهی دست از این فضولی‌هایت دست برداری؟ زن، دست به گیسوان‌ حنایی خود کشید و چند قدمی عقب‌تر برگشت. _نگرانم. این چند روز در را به روی هیچ‌ کس باز نکرده است. مرد دست به کمر شد. ابرو‌های مجعّدش را در هم کشید. دندان‌های سفیدش را که در صورت سیاهش توی ذوق می‌زد به هم ‌سایید و ناگهان دوباره با صدای بلندی نعره زد: - تو با خانه‌ی این دروغگو چکار داری؟ نزدیک‌ زن رفت. گیسوانش را گرفت. او را کشان کشان به داخل خانه برد. زن دست و پا زد و آرام و بی‌صدا گفت: - بار شیشه دارم کمی آرام‌تر! مرد او را وسط حیاط کنار هیزم‌ها بر خاک نمناک رها کرد. - بار شیشه داری! همان بهتر تلف شود. تو زنی نیستی که پسری بزاید! قدم‌های بلندی برداشت. با هر قدمش خاک بلند می‌شد. مادر‌شوهر پیرش با موهایی ژولیده، تکیه بر عصا دم در اتاقش ایستاد و دست به دیوار زبر کاهگلی گذاشت. - ملیحه‌‌جان تو که می‌دانی به این خانه و اهلش حساس است! پس چرا باز هم به در خانه‌ی آن‌ها می‌روی؟ زن با چهره‌ای خاکی و زخمی، به زحمت سر پا شد. خاک را از لباس‌هایش تکاند. دستی بر روی زخم‌های دست و کتفش کشید. - من از اهلِ این خانه بدی ندیده‌ام که بخواهم به خاطر دشمنی شوهرم با آن‌ها دشمن شَوم... راستی مادر، با امروز سی و نُه روز می‌شود که درِ این خانه باز نشده است! نگران خانم این خانه‌ هستم. پیرزن جلوی در اتاقش بر روی حصیری کهنه نشست. - اگه من به‌جای این زن بودم تسلیم دستور قبیله خود می‌شدم. حقا که این زن برازنده‌ی پسر عبدالله است. ملیحه کمی هیزم برداشت و در آتش نیمه‌جانِ تنور انداخت و از سوراخ پایین تنور شروع کرد به فوت کردن. حرارت و دود تنور چشم‌هایش را تَر کرد. لحظه‌ای بعد، از میان حجم دود تنور آتشی شعله‌‌ور شد. خمیر را به قسمت‌های کوچکی تقسیم کرد. سمت مادرشوهرش برگشت. - می‌ترسم از طالع بدم باز دختر بزایم و او را زنده به ‌گور کند. پیرزن پوزخند تلخی زد و با آه گفت: - از خدای مسیح، کمک بخواه!! * آسمان پر از ستاره بود. ماه وسط آسمان می‌درخشید. ملیحه کنار پنجره ایستاد. به آسمان زل زد و به فکر فرو رفت. بعد از مکثی برگشت و به شوهرش خیره شد. - یاسر، آسمان امشب چقدر زیباست! انگار ستاره‌ها می‌خواهند پایین بیایند. یاسر با چشمان نیمه باز خمیازه‌ای کشید. پشت به ملیحه کرد و به پهلو شد. - بخواب. اینقدر مثل دیوانه‌ها به آسمان خیره نشو. طولی نکشید که ملیحه با شتاب کنار یاسر فرود آمد و سراسیمه گفت: - آخر آمد! آن هم با شکوهی زیبا! انگار صورتش را با قرص ماه پوشاندند. کوچه را روشن کرده بود. عرق بر پیشانی مرد نشست. به سرعت سر جایش نشست. - بس کن زن! از کی تا حالا ماه نازل شده! چرا خرافه می‌گویی؟ ملیحه با چشمانی پر از اشتیاق و لبخندی بر لب دستهایش را به سینه‌اش چسباند. - محمد را می‌گویم! او تازه وارد خانه‌اش شد. مرد از جایش بلند شد. به طرف پنجره رفت. نگاهی به بیرون انداخت. نسیم خنکی در حال ‌وزیدن، بود. زلف‌های فِر خورده‌اش به این طرف و آن طرف تاب خورد. نفس عمیقی کشید. چشمش به کوچه بود و صدایش با ملیحه. - با اینکه منکر خدایان‌ ماست ولی رفتارش همیشه مانند قدیسانِ است. بوی خوشی فضای کوچه را پر کرد و بینی یاسر را قلقلک ‌داد. با آن بو مست خواب شد. شب گذشت. * ملیحه صبح زود طبق روال همیشگی جلوی در را آب و جارو کرد. با صدای کلون درِ خانه‌ی روبرو کمر راست کرد. با چشم‌هایش اهل آن خانه را دنبال کرد. آن مرد به رهگذران سلام کرد. آرام و آراسته از کنار همسرش ملیحه گذشت. ملیحه بعد از چهل روز موفق شد تا بانوی با وقار به زهد نشسته را ببیند. (۱) 🚫 : سیده الهام موسوی @ShugheParvaz
محو تماشایش شد. او همچنان غرق قامت محمد بود و بی‌اعتنا به زخم زبان‌های عابران. ملیحه با شوق به داخل خانه، نزد مادرشوهرش رفت و گفت: - مادرجان یاسر را راضی کنید من به دیدار بانوی خانه محمد بروم. پیرزن دست به کاسه آب ‌زد و موهایش را تَر کرد و مشغول بافتن آن‌ها شد. - نمی‌دانم یاسر چه شنیده است که کینه‌ی محمد را دارد. این همه سال از محمد و خدیجه غیر از خوبی ندیدیم. ملیحه روی حصیر نشست. چشم به زمین دوخت و خود را با بافت‌های آن سرگرم کرد. - گناه خدیجه چیست که باید اینقدر زخم ‌زبان بشنود؟ پیرزن موهای بافته‌ شده‌اش را با کِش قیتون گِره زد و به پشتش انداخت. - چون محمد را حمایت کرد و در نداری محمد عصای دستش شد، و برای حمایت از او به مخالفت با سران قریش ایستاد. ملیحه بلند شد به پشت آسیاب رفت. - حقا که محمد لیاقت همچین زنی را دارد. پیرزن سیب سرخی را از میان ظرف سفالی برداشت و به سمت ملیحه پرت کرد. - زبان به دهان بگیر! می‌خواهی یاسر بشنود و دوباره تو را به لگد بگیرد! ملیحه سیب را برداشت. با گوشه‌ی لباسش آن را پاک کرد و از آن گازی گرفت. _این همه سال است که محمد به پیامبری برگزیده شده است. به کتاب و خدایش خیلی‌ها ایمان‌ آوردند ما چرا باید بخاطر کینه یاسر .... با صدای باز شدن در چوبی به بحثشان خاتمه داد. ملیحه سکوت کرد. با تمام نیرویش آسیاب را محکم چرخاند تا کمی تخلیه شود. یاسر آرام و قرار نداشت. دست‌هایش را از پشت گِره کرده بود و مدام به این طرف و آن طرف حیاط قدم می‌زد. ملیحه متوجه نگرانی یاسر شد. آسیاب را رها کرد و به حیا‌ط رفت. به او نزدیک شد. - یاسر چی شده! چرا پریشانی؟ خون جلوی چشم‌های یاسر را گرفته بود. با دو دست نیرومندش ملیحه را به عقب هُل داد. ملیحه با فریادی نقش زمین شد. پیرزن از جایش پرید و خودش را سراسیمه بالای سر ملیحه رساند. یاسر با عصبانیت فریاد کشید. وگفت. - این محمد کیست؟ که هرچه بدی کنیم باز با ‌مهربانی جوابمان را می‌دهد. اشک چشمانش‌ را پر کرد ولی پشت به مادر و ملیحه کرد. ملیحه با ناله جواب داد: - چون محمد فرستاده خداست. یاسر، من به او همچون مسیح ایمان کامل دارم. بیا این کینه چند ساله را تمام کن. یاسر با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت. داسی که در دیوار سوخته جا خوش کرده بود را برداشت و به سمت ملیحه حمله‌ور شد. پیرزن خود را سپر ملیحه کرد تا پسرش کمی شرم کند. یاسر ناکام ماند. داس را به گوشه‌ای از حیاط پرتاب کرد. با صدایی بلند و گرفته فریاد زد: - تو را باید مثل دخترت زنده بگور می‌کردم نمک نشناس! جانت را امروز می‌گیرم. گریه ملیحه را امان نداد. دست به زمین گذاشت و به سختی بلند شد. تمام توانش را گذاشت و به بیرون از خانه گریخت. سمت خانه‌ی محمد رفت. یاسر به دنبالش دوید. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و برایش خط و نشان کشید. –اگر پایت را به آن خانه بگذاری، زنده بگورت می‌کنم. فریاد‌هایش بی‌اثر ماند. ملیحه بی‌آنکه توجهی به حرف‌های یاسر داشته ‌باشد وارد خانه‌ی محمد شد. یاسر سوار بر اسب سیاه و از کوچه محو شد. ملیحه چند روزی در خانه‌ی محمد مهمان بود. با دستانی پر از هدایا راهی خانه‌اش کردند. هدایا را در گوشه‌ای از خانه گذاشت. نزد مادر شوهرش رفت. دست او را گرفت و بوسید. چشم‌هایش همچون الماسی می‌درخشید. مادر شوهرش دست به سر او کشید و با لبخندی گفت: - این چند روز نبودی نه سراغ من و نه شوهرت راگرفتی؟ معلومه که بهت خوش‌گذشته! بالاخره از نزدیک خدیجه را دیدی؟ انگار از عالم دیگری برگشتی.چه شده؟ ملیحه سرش را بالا آوررد و به چشم‌های کم سوی پیرزن زل زد. - نمی‌دانید مادرجان، خانه‌ی خدیجه و محمد به دوراز این حال شهر و مردمش بود. محقر ولی باصفا.پراز مهربانی، پر از احترام، پراز عشق.گویا رؤیا بود. دستهای ملیحه‌ را گرفت. - آرام‌تر بگو چه دیدی؟ دراین شهر حتی به دیوارش هم نمی‌شود اعتماد کرد. ملیحه نگاهی به شکمش انداخت. - خدیجه بارداراست اما نه مثل من، بچه در شکمش با اوحرف می‌زند. فقط اولیا اینچنین هستند مگر نه! پیرزن دست‌‌های ملیحه را رها کرد. - عجیب نیست. او فرزند محمد است. ملیحه از جای خود بلند شد. دمپایی‌های کهنه‌ی وصله‌دارش را پوشید. سطل آبی از چاه وسط خانه کشید و وضو گرفت. پیرزن تکیه بر عصای نزدیکش شد. با کمر خمیده، گیسوان سفید و صورت پر چروک آهی کشید و گفت: - داری چکار می‌کنی؟ ملیحه برپای چپ مسحی کشید. - این چند روز انگار به اندازه‌ی نصف عمرم در علم غوطه‌ور بودم. بگذار برایت از کلام وحی بخوانم. - بسم‌الله الرحمن الرحیم تازه شروع کرد که یاسر وارد خانه شد. شلاق به دست نزدیک ملیحه رفت. و شلاق را به کف دستش میزد. –می‌ماندی چرا بر گشتی؟ ملیحه از جایش برخاست. تا یاسر را دید لبخندی زد و با خوش‌رویی گفت: (۲) : سیده الهام موسوی @ShugheParvaz
- حق می‌دهم ناراحت باشی، عزیزم. یاسر سر جایش میخکوب شد. با چشم‌هایی پر از آتش گفت: - تو را جادو کردند! نمی‌ترسی دیگر! یاسر به چشم‌های ملیحه خیره شد. معصومیت نگاهش آتش وجودش را خاموش کرد. شلاقش را پایین آورد و به زمین چشم دوخت. - در آن خانه چه دیدی که دیگر از من نمی‌ترسی؟ ملیحه نفس عمیقی کشید و با شوق تعریف کرد: - عزیزم! من حقیقت عشق را در خانه محمد پیدا کردم. وقتی خدیجه از محمد برای من گفت؛ از محبت، مهربانی، صداقت، وفاداری، شجاعت... همه و همه خوبی بود. او مجذوب همین ویژگی‌ها شده است و تمام قدرت و ثروتش را فدای محمد و رسالتش کرده است و به محمد ایمان کامل دارد. من هم می‌خواهم هر روز نزد آنها بروم و کلام وحی را یاد بگیرم. - دلیل نبودن محمد را از او پرسیدم می‌دانید چه گفت؟ یاسر و مادرش به هم نگاهی انداختند و با هم گفتند: - کجا؟ ملیحه انگشت اشارهاش را به سمت آسمان گرفت. - به معراج رفته بود. باید بودید و صحبت‌های محمد در مورد معراج را می‌شنیدید. یاسر به فکر فرو رفت. ملیحه خوب به یاسر نگاه کرد. حلقه‌ای از عشق را در چشم‌هایش دید. یاسر لب به سخن گشود. _ هر وقت که خواستی به خانه ‌آنها برو... من محمد و اهلش را خوب نشناختم. صحبت‌های قبیله‌ام در مورد آن‌ها مرا به اشتباه انداخته‌‌ بود. اما من هم در این مدت از این خانه بدی ندیدم. لبخندی از رضایت بر چهره‌ی ملیحه نشست. پیرزن با گوشه‌ی شال سیاهش تَریِ چشم‌هایش را پاک کرد و خطاب به پسرش گفت: - شیری را که خوردی حلالت باشد. خدیجه از همان کودکی دختری مطهر و عفیف بود. او شایسته محمد بود. من شک ندارم فرزندشان همانند آن‌ها خواهند بود. (۳) : سیده الهام موسوی @ShugheParvaz
. امشب ناگهان وسط روضه‌ی علمدار کربلا عکس دست خونیت در ذهنم به تصویر کشیده شد. سردار چه کردی این چنین قشنگ خریدنت؟ هرکه پیکرت را می دیده می‌گفت: هم روضه‌ی عباس و هم علی اکبر برایمان تداعی می‌شد. سردار من که ندیدمت نه بگم زیاد می‌شناختمت ولی داغ شهادتت هنوز که هنوز خاموش نشده! بمیرم برای دل عمه جانم حضرت زینب در کربلا چه دیدی و چه کشیدی؟ سردار! شما را بحق این شبها دعایمان کن، دعا کن جامانده از قافله پرستوها عاشق نباشیم. دعا کن که دیگر بال شکسته نباشیم. دعاکن تا برای حضرت معشوق یار باشیم نه سروار! (سلما) @ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این صدای شما نیست که ما را صدا می‌زند. بلکه صدای شیطان است. خیلی وقته که ما را فراموش کرده اید. کاش اینقدر به خودمان امید کاذب نمی‌دادیم. اما چه کنیم دلتنگیم.💔 آه و بغضی که امانمان را بریده است. دیگر از شما نه تصویری، نه صدایی داریم. هنگام بیقراری فقط می‌باریم. هیچ درمانی برای خویش نگذاشتیم. به خیال اینکه کمتر درد و بیقرار شویم. اما درد دو چندان شده است. فدای سر عشق پاکمان که بد سرش را شکستید. @ShugheParvaz
مــــوسوی(شوق پرواز): (دستمان را بگیرید.) قصد ما پرواز است. نه سقوط! آمده‌ایم با شما ای پرستوهای عاشق خلوت کنیم. این مهر شماست که در دل ما هست، شما در دلم جا انداختید. می‌دانیم! لیاقت می‌خواهد با شما هم‌کلام شدند. آنقدر در گوشه‌ی این قفس دنیا آن طرف آن طرف خود را به حصارهای زندان زدیم. به امید اینکه در قفس باز شود.! اما آخرش چه شد؟ هیچ! فقط بالهای شکسته‌ ، جاماندگی برایمان مانده است. دست ما را بگیرید و راه را به ما نشان دهید. به راستی ستارگان روشن مسیر حق‌ شماید. دلتنگ یک خلوت قشنگه فکه‌ایم! ما باشیم، رقص پرچم های سرخ یازهرا وخنکی رمل‌های خوش عطر قتلگاه !! @ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است وما تمنای شنیدن جرعه‌ای صدای شما هستیم. صبح است و این دل چه بی‌پروا شما را می‌خواند ! انگار قرار نیست این بغض ما را به خیال خود بگذارد. باز و باز هم پناه ما همین کاغذ قلم و نوشتن است. هر روز صبح آسمان آفتاب را در آغوش می‌گیرد و آفتاب آسمان را! باد درختان را و درختان باد را به آغوش می‌گیرند. اما ما در نبود شما تمام دلتنگی‌ها را بغل گرفتیم. خسته‌ایم از هجوم تمام سوالات بی پاسخ ، برایمان سوال است. تا به کی تقدیر دل این چنین است؟ دل باشم یار نباشد؟ تنهایی و انتظار تقدیر تمام دلهای شکسته است. کاش همچو در کوه ، دشت و حتی در کنار فنجان چای از غم دل سه‌تار می‌نواختیم! بدون آنکه چیزی بگویم یا بنویسیم. @ShugheParvaz
«پاییز» شب است و خلوت شبانه خویش را مثل همیشه با آهنگ بی‌کلام شروع کردم. تشنه‌ی نوشتنم! اما چه بنویسم؟ تا آرام گردد این دل بیقرار و دور افتاده از یار! خسته‌ام ! همانند برگ پاییزی در زیر پای رهگذاران. آه گفتم پاییز! پاییز زیبای من کجایی؟ من را می‌رنجانی اما رنجت را دوست دارم. بغض‌های بی هنگامت که من را اسیر اشک می‌کنند را دوست دارم. رنگ به رنگ شدنت را و از اینکه یک رنگ نیستی! را دوست دارم. پاییز من بیا! بگذار همه‌ی درختان شهرم به افتخارت دوباره شکوفه بزنند. کارون به افتخارت برای پرنده‌گان دریایی ضیافتی بگیرد. آسمان برای ما ناز کند و نبارد و گاه خاک ببارد. پاییز جان دلتنگتم زود برگرد. «دروغ می‌گویند که تو را دوستت ندارند که عاشقی با تو معنا می‌شود و بس!» @ShugheParvaz
. «مسیر عشق» ساعات سخت می‌گذرند. و دل پر تلاطم است و ندایی چون ندای حق که این‌ روزها در حال تکرار است. _می‌آیی یا نه؟ براستی این روزها آیه دوم از سوره نصر « وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً «2» معنا می‌کند. این یک گوشه‌ از آن روز بزرگ دارد به تصویر می‌کشد. راستی ما کدام راه را انتخاب می ‌کنیم؟ حق یا ناحق؟ عهد با قائم (عج)یا عهد با شیطان ؟ حضرت حجة ندا سر می‌دهد و شیطان هم ! کدام را انتخاب می‌کنید؟ آیا راه حق را یافته‌اید؟ یا هنوز در پیچ و خم بیراهه‌ها هستید؟ شهید آوینی سید قلم چه قشنگ می‌گوید: «امام آفتاب کرامتی‌ است که از ویرانه‌ها دریغ نمی‌کند. آسمان را دیده‌ای چگونه در گودال‌های حقیر آب نیز می‌نگرد؟ آب را دیده‌ای چگونه پست‌ترین دره‌ها را نیز هم از یاد نمی‌برد؟ چگونه می‌توان کار پاکان را قیاس از خود گرفت؟ امام با خداوند عهدیست که غیر او در آن راهی نیست. و بر همین پیمانه است که امام پا می‌فشارد. نه این راز نه رازیست که میان من و تو نهد. ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست. یعنی همه ذرات عالم از پای تا سر بقایشان به جذبه‌ی عشقیست که آنان را سمت امام می‌کشد اما خود از این جذبه بی‌خبرند.» حال این همه عشق را در راه اربعین می‌نگرم. همه عابس شدند و پر هیاهو روانه مسیر راه ظهورند. «إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا * وَنَرَاهُ قَرِیبًا» (سوره معارج، آیات 6 و 7) آنان آن روز را بعید و دور می‌دانند و ما نزدیک می‌دانیم. @ShugheParvaz
(رها شو) نفس وقتی زمین گیر شد بال شکسته می‌شود. آواره ی گوشه‌ی قفس دنیا می افتد. غرق ماتم و غم و ناله می‌شود بدون اینکه بداند دلیل این سردر گمی و آه چیست؟ باید این بال‌های شکسته را به پرواز در آورد. هرشب این نفس را به محاسبه برد. دفترچه‌ی حضور غیاب حسنات و سئیات داشته باشیم و در آخر نفس خود را با خاک مونس کنیم. حال بگو ای نفس سرکش من با تو چه کردم؟ غیر اینکه روز به روز غرق دنیا شده ای؟ نه محاسبه‌ای نه تلاشی... باید هوای نفس خویش را کشت تا دل محب دنیا نگردد. ای دل مگر نه اینکه هدف و شوق پروازیی داشته‌ای چه شد؟ بار که سنگین باشد قدم از قدم که نمی‌توانی برداری تا چه برسد پرواز کنی. رها کن رهاتر از هر قاصدک خوش خبر . دست سمت حضرت رب بلند کن و بشکن این حصارها را، که هوای نفس برایت چیده است. پرواز و آرام گرفتن در آغوش رب حق توست حق تمام دلهاست. اما افسوس و افسوس بد گرفتار غفلت این دنیا شده ایم. •~ الهی لا تُؤدِّبنی بِعُقوبَتِک وَ لا تَمکُربی فی حیلَتِک...~• 🕊 با من مدارا کن... بابت بیراهه زدن‌های گاه و بی‌گاهم!
«ناامیدی» غرق کلماتم ، کلماتی که مرا تا حد خفگی می‌رسانند و نمی‌دانم از کجا شروع کنم. اصلا در مورد چه بنویسم؟ گاه گاهی دلتنگی ،مناجات، دلنوشته و گاهی از دغدغه‌‌ها می‌نویسم؛ اما بازم کم است این حس رهایی به سراغم نمی‌آید و بغض ، آه نمی‌گذارند راحت از این سینه‌ی پر از حرف‌های ناگفته کلمه بچینم. «کاش بلد بودم راحت آسان حرف دل را بازگو کنم و بنویسم.» دست‌های بغض، را زیر گلویم احساس می‌کنم آنقدر فشار می‌دهد؛ تا کلمات اشک شوند، بر گونه‌هایم سرازیر شوند؛ اما هرگز نا امید نخواهم شد. و اما تو! بخوان و همچو‌ آبی بر دانه‌ای به زیر خروار خاک باش، دلیل جوانه زدن او باش! راستی! «تا خدا اینجاست ناامیدی بی معناست.»🌱 @ShugheParvaz
«بنویس بخوان» ✍ (
شوق پرواز
) برای ، باید اول جان و روح را از تمام کلمات غرب و شرق کتب سیراب کنیم . نویسندگی، یعنی جدا شدن از این جسم، رها شدن در دنیای کلماتی که روح خواب رفته و اسیر را بیدار و آزاد کند. هدف فقط نوشتن نیست، بلکه باید روح را همچون دانه؛ در خاک کلمات کتاب ها، غرق کنیم و آن گاه که جوانه‌ای بروید و نهالی شود آن هنگام است، وقت سیرابی تمام کاغذهای سفید بی ریا است. «بخوان، بنویس، بنویس و بخوان» @ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بنواز» تو بنواز  بگذار باور کنند، خواب است آنچه دل ما را می‌آزارد. بنواز که غیر دروغ، ما را علاجی نیست. نفس سنگین است، با هر تاری که می‌نوازیی برای روح خسته خویش روضه‌ای می‌خوانیم. به نظاره چه چیزی نشسته‌ای؟! حال پریشان، آشفته و دلتنگ ما دیگر  مرحمی جز نجوا با رب ندارد! هر دم زمزمه کردیم، ای آنکه بر حال بی‌رمق ما آگاه، ای آنکه گفتی « «فَإِنِّي قَرِيبٌ» دنیای چیزی برای ما نداشت. غیر دو بال شکسته!! خدایا خدای خوبم «شوق پرواز بده روح زمین گیر مرا» ✍ داستان   @ShugheParvaz
نویسنده لوازم را فراهم می‌آورد، نه لوازم، نویسنده را پدید... شرایط را می‌سازد، نه شرایط، نویسنده را... شرایط، به وجود آوردنی‌ست، نه به وجود آمدنی... باد، شرایط نامناسب را با خود نمی‌برد. غلبه باید کرد... در لوازم نویسندگی صفحه ۱۶۸؛ چاپ اول؛ تابستان ۹۶ ؛ انتشارات روزبهان . @ShugheParvaz