eitaa logo
شوق پرواز
265 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
745 ویدیو
21 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست.» #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
😊🌱 پرواز را همه دوست دارند. ولی همه که تجربه‌اش نمی‌کنند. میدانی چرا؟ چون پرواز درآسمان که پرواز نیست. بلکه پرواز تا خدا است. بگذار همه عالم و آدم سنگت بزنند. بال‌هایت را تو دوبار باز کن بسویش سعی کن! اگر هدف خداست. شک نکن اوهم کمکت می‌کند به اندازه‌ی چشم بر‌هم زدنی؛ صبور باش! آرزوی را بزرگ و بزرگتر کن به امید روزی در بغل معبود آرام بگیری!   @ShugheParvaz
‏تشنه‌ی نوشتنم. اما او نیست که برایش بنویسم و او برایم چای و دو حبه قند بیاورد. نوشته‌هایم را برگ بزند و بخواند. اصلا نمیخوام بخواند. فقط کنارم بنشیند. کلمات مرا تا به پای دار بردند. کجایی؟ @ShugheParvaz
با خدا باش پادشاهی کن آری برای خدا باش نگاهت. زبانت. گوش‌هایت و حتی گذر ثانیه‌ ثانیه ساعت‌های عمرت را وقف خدا کن! ارزش انسان خیلی بالاست. وقتی به ارزش و هدف خلقتش برسد به کمال می‌رسد. خلقت انسان بیهوده نیست. لقب اشرف مخلوقات گرفتن آن هم از جانب پروردگار چیزه کمی نیست. در کتاب معراج السعاده یا چهل حدیث امام (ره) خواندم که راه کمال شناخت نفس است. بزرگان زیادی چون به محاسبه نفس خود نشستند به کمال رسیدند. خداى تعالى هر روز مى فرمايد: من پروردگار عزيز شما هستم، پس هر كس خواهان عزّت دو جهان است بايد كه از خداى عزيز اطاعت كند. [كنزالعمال، ح ۴۳۱۰۱] با خدا بودن به ذکر دعا نیست. بله هم ذکر هم دعا یکی از راه‌های ارتباط با خداست، ولی اهل عمل باشیم. نفس سرکش خویش را به دار بکشیم. و پله پله سوی خدا حرکت کنیم. @ShugheParvaz
"نویسنده" مدتی هست ننوشتم. این من هستم که قهر کرده‌ام؟ یا قلم کاغذ؟ یا بهتر بگویم روح خسته‌ی من است که به پرواز در نیامده است؟ آخ پرواز... دلم شـوق نوشتن و خواند می‌خواهد. دلم پرواز در آسمان حروف عاشقی می‌خواد. آهنگ بی‌کلام پلی می‌کنم. چشم می‌بندم، سفر می‌کنم و از حجم این همه سکوت می‌گریزم. آرام آرام حرف و حروفی بر کاغذ سفید بی‌ریا می‌چینم. و کلمه و کلماتی جوانه می‌زنند. جوهر قلم برکاغذ‌های دفترم جاری می‌شود. می‌نویسم و می‌نویسم اما چرا هنوز رها و رهاتر نشدم همچون پرستوها ؟ کلمات به قلمم دخیل بستند اما هرچه بنویسم تمام نمی‌شوند و خیال آشفته‌ام از هجوم کلمه آرام نمی‌گیرد. پناه می‌برم به کلام نور و چه قشنگ از اهل قلم یاد می‌کند. [نوشتن و خواندن و کتاب و کتابت و قرائت همین بس که خداوند در آیات نخست سوره‌های قلم و طور به قلم، نویسندگی، نوشته‌ها و سطور خورده است. خداوند خود را به عنوان نخست انسان در تعلیم اسماء، کتابت و نوشتن معرفی می‌کند و در آیات 1 تا 4 سوره علق با اشاره به این نکته از مردمان می‌خواهد تا به یادگیری و آموزش خواندن و نوشتن قیام کنند و این گونه قدر و منزلت خود را بشناسند و سپاسگزار خداوند باشند. ] آری نوشتن نعمت است بخوان و بنویس و بنویس آنچه بر تو الهام می‌شود. سپاس خدایی را که مرا توفیق داده است و مرا از قرار داده است. @ShugheParvaz
و هرآنچه به ذهنتون میرسه ببارید🌺🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"عبرت" انتظارمان طولانی‌تر شد است و ما هنوزگرفتار گذشته‌ایم .... قطار زندگی با همه شادی و غم‌هایش در حال حرکت است. باید رفت و عبرت گرفت از گذشته‌ی که هرچند قلبهایمان را شکستند هرچند اعتمادمان را نابود کردند هرچند.... بگذریم. قرار بر ماندن نیست، قرار بر تکرار این درد نیست باید رفت، و ساخت آینده را! مغرور نیستیم ولی هر کسی لیاقت ماندن و هم قدم شدن با ما را ندارد، هرچند که خیلی خوب بودند. بعضیها از جاده خاکی بعضیا از جاده مستقیم به عشق حقیقی و پاک می‌رسند. مهم رسیدن نیست مهم پایدار ماندن این هدیه قشنگ و زیبای خداست. همه مسافریم باید آذوغه‌ای جمع کرد یا نه؟ اگر می‌خواهیم به گذشته که پر از غم و اشتباه ‌است چنگ بزنیم به جای نخواهیم ‌رسید. راه را باید ادامه داد اتفاقات خوبی در راه است. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: –ازت متنفرم رفت. با بغض گفتم: +بی‌معرفت صبر کن! با کمال بی‌میلی گفت: –بس کن دیگه تمومش کن! گفتم: +باشه عزیزم تمومش میکنم فقط... –فقط چی؟ +ممنونم گذاشتی باهات عشق بفهمم و ببخش که خیلی دوستت دارم. –باشه برو! رفت خیلی دور رفت. کاش دلم آدم شود و دیگر دنبالش نرود. (یکی می‌گفت: در شهر ما عاشق شدن جرم است. تا بفهمند این دو نفر عاشق هم دیگه هستند بد نگاهشان می‌کنند. اما یادمان نرود امام علی ع السلام می‌فرمایند: من با فاطمه به عشق رسیدم) @ShugheParvaz
خانه دیگر حال هوای گذشته را ندارد. مادر کمتر از بستر خود بلند می‌شود و بچه‌ها کمتر بازی می‌کنند که مزاحم استراحت مادر نشوند. وقت نماز شده مادر با قامت خمیده و قدم های آرام سر سجاده خود نشست. - حسن داداش چرا مادر نشسته نماز می‌خواند؟ حسن با با پشت دست‌ کوچک خود اشک چشمان را پاک می‌کند. +چون مادر درد دارد. مادر بعد نماز آغوش خود را باز می‌کند و حسن و حسین به آغوش خود می‌گیرد می‌گوید: –حسن جان اگر ی وقتی نباشم مواظب حسین باش! سر حسین را به سینه می‌چسباند. –حسین جان شما هم همینطور مواظب زینب جان باش هردو را می‌بوسد. شروع به ذکر گفتن می‌کند. حسن‌و حسین با آغوش مادر جان دوباره می‌گیرند شروع به بازی می‌کند. مادر با گفتن سبحان‌الله غرق آخرین نگاه بازی دوردانه های خود شد که شب وقت فراق است. @ShugheParvaz
–پرواز پرواز و پرواز می‌شود پرواز کنم؟ بالا بالاتر از هر پرنده‌ای درحال پرواز در آسمان؟ +آری –اما چگونه من که بالی ندارم حتی اگر دارم حس می‌کنم بالهایم شکسته‌اند؟😔 +مگر شهدا بالی داشتند که این چنین قشنگ پرواز کردند؟ –نه!اما؟ +اما چی؟ – شنیدم و دیدم و خواندم این‌قدر خوب بودند که خدا بال پرشان داد. +بنظرت کار سختی بود؟ —خب مراقبه و اطاعت از خدا و کار خیر از هرکسی بر نمی‌ آید؟ من هم در این حد می‌دانم که از این کارا ازمن بر نمی‌‌آید. +درست. اما تو خیلی سختش کردی. –کجاش سختش کردم؟ همان چیزی که گفتن شنیدم خواندم را گفتم. +عزیزم فقط روح را ا بند نفست رها کن! بگذار بال‌های بسته بر قفسه دنیا که از اثار گناهات هست آزاد شوند. فقط خدا باشه و برای خدا والا غیر !" — دلم پرواز می‌خواهد. +رها رها تر از هر پرستویی(پرواز حق توست پرواز کن) @ShugheParvaz
باغ باغی بود پر از گل لاله‌های‌سرخ اما نه گل داشتند نه می‌توانستند ‌بزرگ و سبز شوند، ونه بهاری دیدند. دیوی دور تا دورشان علف هرز کاشته بود. حتی نفس کشیدند را برایشان سخت ‌کرده بود. لاله‌ها عاشق بودند. عاشق رهایی! عاشق رسیدن به خدا. مرد پیری با نیسم بهاری و کمک الهی آمد. لاله‌ها هزار هزار برای هر حرفش پرپر می‌شدند تا به خدا برسند تا حق جای باطل را بگیرد. با فرار دیو! فرشته ها به کمک لاله‌ها و مردپیر مهربان آمدند. باغ خزان زده و بی‌جان با کمک هم گلستان شد. درخت بزرگ باغ لباس بهاری به تن کرد و پر از شکوفه‌های سیب شد. مردپیر زیر سایه درخت سیب برای لاله‌ها از شرط و شروط پرواز گفت! لاله‌های عاشق گاه لبخند می‌زدند و گاه چشمانشان بارانی از می‌شدند. ⛔️ @ShugheParvaz
‏چشمهایت را ببند سفر کن به سال‌ها که شبهایش بجای ستاره پراز منورهای سرخ سفیدبود و سکوتش پر ازصدای توپ،تانک بمب! بروکنار پیکر نیم‌جان امیر‌عباس‌‌که در حیاط است، یا راحیل دخترک تنهای در دل این شب‌های پر از وحشت‌ترس! نترس گاه راحیل باش‌گاه امیر‌عباس‌نگذار بغض تو را از انهاجدایت کند. ♥️ Join╰➤ @ShugheParvaz
شب است. آری شب است. صدای هیاهوی خانه هست؛ اما من غرق خلوت خود هستم. غرق کاغذ، آهنگ بیکلامم! که شاید این حال به هم گره‌ خورده را راهی پیدا کند. وباز کند همه گره‌ها را ! خدایا روح زمین گیر مرا باز بخوان! بال شکسته ماندن تا به کی؟ روح جانم شوق دارد. شوق رسیدن ، شوق پرواز دارد. من را برسان به خیل پرستوهای عاشق در آسمانت. ⛔️ @ShugheParvaz
«دیدار » سپاهی خسته از میدان جنگ وارد شهری که در راه بازگشت بود شدند. مردم شهر از آنها استقبال و پذیرایی مشغول شدند. احمد پسر بچه کوچک قد کوتاه تپل با لباسهای خاکی و پای برهنه گوشه‌ی در پذیرایی به نظاره ایستاده بود. عون رفیق و هم بازی احمد از پشت به شانه‌ی احمد زد. –چرا داخل نمی‌روی مگر مشتاق دیدارش نبودی؟ احمد دستپاچه روبه عون کرد.‌ آب دهنش را قورت داد و نفسی کشید. –چرا ولی می‌خواهم اول خوب نگاهش کنم. عون خندید دستی به سینه‌ی احمد زد. –خب داخل شو از نزدیک نگاهش کن احمد دست عون را گرفت و طرف نخل بزرگ پر بار حیاط برد. –اینجوری با این سر وضعم؟ عون با دهان‌ولب لوچه آویزان دست‌هایش را باز کرد. –مگر سر و وضعت چطوری هست؟ احمد نگاهی از پای پابرهنه‌اش کرد تا لباس و دست‌ های خاکی... –مگر نمی‌بینی چقدر بزرگ و محترم عزیز است ؟ من چطور این‌چنین نزدش بروم؟ از اتاق پذیرایی پدر احمد بیرون آمد با دست به احمد علامت داد که داخل بیاید. احمد سری تکان داد خود را نزد مادرش رساند و از او خواست که لباس مرتبی به او بدهد ودست و رویش را بشورد. بعد از دقایقی احمد همراه رفیقش عون وارد جمع مهمان های شدند. گوشه‌‌ای را انتخاب کرد که آن عزیز در دید رس او باشد. عاشقانه نگاهش می‌کرد حتی گاهی برای چند ثانیه‌ای پلک نمی‌زد. که در همین هنگام گوشهایش متوجه صحبت های پدرش با آن مرد شد. –پسرم خیلی شما را دوست دارد. هرکجا باب از شجاعت و مردانگی و مهربانی شما باشد آنجا احمد هم حاضر می‌شود. آن مرد با لباس رزم خسته ولی با چهره‌ی پر از مهربانی و لبخند سری تکان داد و نگاهی به جمع کرد –فرزندتان کجاست؟ بگویید نزد من بیاید. احمد چشمان پر از شوق شد با امر پدر نزد او رفت. مرد او را بر بالین خود نشاند. _راست است تو من را دوست داری ؟ احمد لبخند زد و بی وقفه گفت: _آری خیلی زیاد مرد تبسمی کرد. _خب من سوالی دارم می‌خواهم از تو بپرسم حاضری؟ احمد غرق چهره پر از محبت آقا شده بود و در جواب سری به علامت تایید تکان داد. مرد خاتم از دستش در آورد جلوی چشم احمد گرفت. _بنظرت این خاتم قشنگ است؟ احمد در جای خود جابه جاشد. _بله زیباست ولی دستی که این خاتم در دست داشت زیباتر و زیباتر کرده است. مرد لبخند زد اورا بوسید. برای اینکه محبت او را باز بسنجد از جای خود بلند شد و بیرون خانه رفت. متوجه شد احمد پشت سر او در حال آمدن است ولی پای خود را در جای پای او می‌گذارد. برگشت و او را بر شانه خود گذاشت. _احمد سوال دیگری دارم. احمد شادمان و خندان!! –بپرسید _خانه علی زیباست یا خانه شما؟ احمد سمت خانه خود برگشت و نگاهی کرد گفت: _صد البته خانه ما! مرد خندید بازم پرسید. _چرا خانه‌ی شما زیباتر است؟ احمد دستی به سر مرد کشید. _چون علی مهمانه خانه ما است. @ShugheParvaz
و هرآنچه به ذهنتون میرسه ببارید.🍃🌷🕊
. امشب ناگهان وسط روضه‌ی علمدار کربلا عکس دست خونیت در ذهنم به تصویر کشیده شد. سردار چه کردی این چنین قشنگ خریدنت؟ هرکه پیکرت را می دیده می‌گفت: هم روضه‌ی عباس و هم علی اکبر برایمان تداعی می‌شد. سردار من که ندیدمت نه بگم زیاد می‌شناختمت ولی داغ شهادتت هنوز که هنوز خاموش نشده! بمیرم برای دل عمه جانم حضرت زینب در کربلا چه دیدی و چه کشیدی؟ سردار! شما را بحق این شبها دعایمان کن، دعا کن جامانده از قافله پرستوها عاشق نباشیم. دعا کن که دیگر بال شکسته نباشیم. دعاکن تا برای حضرت معشوق یار باشیم نه سروار! (سلما) @ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این صدای شما نیست که ما را صدا می‌زند. بلکه صدای شیطان است. خیلی وقته که ما را فراموش کرده اید. کاش اینقدر به خودمان امید کاذب نمی‌دادیم. اما چه کنیم دلتنگیم.💔 آه و بغضی که امانمان را بریده است. دیگر از شما نه تصویری، نه صدایی داریم. هنگام بیقراری فقط می‌باریم. هیچ درمانی برای خویش نگذاشتیم. به خیال اینکه کمتر درد و بیقرار شویم. اما درد دو چندان شده است. فدای سر عشق پاکمان که بد سرش را شکستید. @ShugheParvaz
مــــوسوی(شوق پرواز): (دستمان را بگیرید.) قصد ما پرواز است. نه سقوط! آمده‌ایم با شما ای پرستوهای عاشق خلوت کنیم. این مهر شماست که در دل ما هست، شما در دلم جا انداختید. می‌دانیم! لیاقت می‌خواهد با شما هم‌کلام شدند. آنقدر در گوشه‌ی این قفس دنیا آن طرف آن طرف خود را به حصارهای زندان زدیم. به امید اینکه در قفس باز شود.! اما آخرش چه شد؟ هیچ! فقط بالهای شکسته‌ ، جاماندگی برایمان مانده است. دست ما را بگیرید و راه را به ما نشان دهید. به راستی ستارگان روشن مسیر حق‌ شماید. دلتنگ یک خلوت قشنگه فکه‌ایم! ما باشیم، رقص پرچم های سرخ یازهرا وخنکی رمل‌های خوش عطر قتلگاه !! @ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است وما تمنای شنیدن جرعه‌ای صدای شما هستیم. صبح است و این دل چه بی‌پروا شما را می‌خواند ! انگار قرار نیست این بغض ما را به خیال خود بگذارد. باز و باز هم پناه ما همین کاغذ قلم و نوشتن است. هر روز صبح آسمان آفتاب را در آغوش می‌گیرد و آفتاب آسمان را! باد درختان را و درختان باد را به آغوش می‌گیرند. اما ما در نبود شما تمام دلتنگی‌ها را بغل گرفتیم. خسته‌ایم از هجوم تمام سوالات بی پاسخ ، برایمان سوال است. تا به کی تقدیر دل این چنین است؟ دل باشم یار نباشد؟ تنهایی و انتظار تقدیر تمام دلهای شکسته است. کاش همچو در کوه ، دشت و حتی در کنار فنجان چای از غم دل سه‌تار می‌نواختیم! بدون آنکه چیزی بگویم یا بنویسیم. @ShugheParvaz
«پاییز» شب است و خلوت شبانه خویش را مثل همیشه با آهنگ بی‌کلام شروع کردم. تشنه‌ی نوشتنم! اما چه بنویسم؟ تا آرام گردد این دل بیقرار و دور افتاده از یار! خسته‌ام ! همانند برگ پاییزی در زیر پای رهگذاران. آه گفتم پاییز! پاییز زیبای من کجایی؟ من را می‌رنجانی اما رنجت را دوست دارم. بغض‌های بی هنگامت که من را اسیر اشک می‌کنند را دوست دارم. رنگ به رنگ شدنت را و از اینکه یک رنگ نیستی! را دوست دارم. پاییز من بیا! بگذار همه‌ی درختان شهرم به افتخارت دوباره شکوفه بزنند. کارون به افتخارت برای پرنده‌گان دریایی ضیافتی بگیرد. آسمان برای ما ناز کند و نبارد و گاه خاک ببارد. پاییز جان دلتنگتم زود برگرد. «دروغ می‌گویند که تو را دوستت ندارند که عاشقی با تو معنا می‌شود و بس!» @ShugheParvaz
. «مسیر عشق» ساعات سخت می‌گذرند. و دل پر تلاطم است و ندایی چون ندای حق که این‌ روزها در حال تکرار است. _می‌آیی یا نه؟ براستی این روزها آیه دوم از سوره نصر « وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً «2» معنا می‌کند. این یک گوشه‌ از آن روز بزرگ دارد به تصویر می‌کشد. راستی ما کدام راه را انتخاب می ‌کنیم؟ حق یا ناحق؟ عهد با قائم (عج)یا عهد با شیطان ؟ حضرت حجة ندا سر می‌دهد و شیطان هم ! کدام را انتخاب می‌کنید؟ آیا راه حق را یافته‌اید؟ یا هنوز در پیچ و خم بیراهه‌ها هستید؟ شهید آوینی سید قلم چه قشنگ می‌گوید: «امام آفتاب کرامتی‌ است که از ویرانه‌ها دریغ نمی‌کند. آسمان را دیده‌ای چگونه در گودال‌های حقیر آب نیز می‌نگرد؟ آب را دیده‌ای چگونه پست‌ترین دره‌ها را نیز هم از یاد نمی‌برد؟ چگونه می‌توان کار پاکان را قیاس از خود گرفت؟ امام با خداوند عهدیست که غیر او در آن راهی نیست. و بر همین پیمانه است که امام پا می‌فشارد. نه این راز نه رازیست که میان من و تو نهد. ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست. یعنی همه ذرات عالم از پای تا سر بقایشان به جذبه‌ی عشقیست که آنان را سمت امام می‌کشد اما خود از این جذبه بی‌خبرند.» حال این همه عشق را در راه اربعین می‌نگرم. همه عابس شدند و پر هیاهو روانه مسیر راه ظهورند. «إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدًا * وَنَرَاهُ قَرِیبًا» (سوره معارج، آیات 6 و 7) آنان آن روز را بعید و دور می‌دانند و ما نزدیک می‌دانیم. @ShugheParvaz
(رها شو) نفس وقتی زمین گیر شد بال شکسته می‌شود. آواره ی گوشه‌ی قفس دنیا می افتد. غرق ماتم و غم و ناله می‌شود بدون اینکه بداند دلیل این سردر گمی و آه چیست؟ باید این بال‌های شکسته را به پرواز در آورد. هرشب این نفس را به محاسبه برد. دفترچه‌ی حضور غیاب حسنات و سئیات داشته باشیم و در آخر نفس خود را با خاک مونس کنیم. حال بگو ای نفس سرکش من با تو چه کردم؟ غیر اینکه روز به روز غرق دنیا شده ای؟ نه محاسبه‌ای نه تلاشی... باید هوای نفس خویش را کشت تا دل محب دنیا نگردد. ای دل مگر نه اینکه هدف و شوق پروازیی داشته‌ای چه شد؟ بار که سنگین باشد قدم از قدم که نمی‌توانی برداری تا چه برسد پرواز کنی. رها کن رهاتر از هر قاصدک خوش خبر . دست سمت حضرت رب بلند کن و بشکن این حصارها را، که هوای نفس برایت چیده است. پرواز و آرام گرفتن در آغوش رب حق توست حق تمام دلهاست. اما افسوس و افسوس بد گرفتار غفلت این دنیا شده ایم. •~ الهی لا تُؤدِّبنی بِعُقوبَتِک وَ لا تَمکُربی فی حیلَتِک...~• 🕊 با من مدارا کن... بابت بیراهه زدن‌های گاه و بی‌گاهم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بنواز» تو بنواز  بگذار باور کنند، خواب است آنچه دل ما را می‌آزارد. بنواز که غیر دروغ، ما را علاجی نیست. نفس سنگین است، با هر تاری که می‌نوازیی برای روح خسته خویش روضه‌ای می‌خوانیم. به نظاره چه چیزی نشسته‌ای؟! حال پریشان، آشفته و دلتنگ ما دیگر  مرحمی جز نجوا با رب ندارد! هر دم زمزمه کردیم، ای آنکه بر حال بی‌رمق ما آگاه، ای آنکه گفتی « «فَإِنِّي قَرِيبٌ» دنیای چیزی برای ما نداشت. غیر دو بال شکسته!! خدایا خدای خوبم «شوق پرواز بده روح زمین گیر مرا» ✍ داستان   @ShugheParvaz
دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد.pdf
3.26M
📚عنوان کتاب : دایی جان ناپلئون ✍️نویسنده : ایرج پزشک زاد 📖موضوع : رمان 📄تعداد صفحات : ۴۶۳ صفحه 📚 دایی جان ناپلئون نام رمانی طنز از ایرج پزشکزاد است که در ۱۳۴۹ نوشته شد. این رمان که از پرفروش‌ترین کتاب‌های ایرانی‌ست با لحنی طنز تیپ‌های شخصیت‌های جامعهٔ ایرانی را به ریشخند می‌گیرد. شخصیت دایی‌جان ناپلئون تبلور قشر وسیعی از مردم ایران است که با ساده‌اندیشی دچار توهم انگلیسی‌ترسی‌ هستند. شخصیت سعید عاشق‌پیشه جوان و کم تجربه‌ای‌ست که به قیمت شکست در عشقش درمی‌یابد پیروی کورکورانه از احساسات عاقبتی جز سیلی‌خوردن از روزگار ندارد؛ ولی سعید در آخر داستان به لطف می و بیان شیوای مرشد و تکیه‌گاهش، اسدالله میرزا یا عمو اسدالله که تلخی‌های روزگار از او مردی باتجربه و آسان‌گیر ساخته که زندگی در لحظه را به هیچ عشق یک طرفه‌ای نمی‌فروشد، حقیقت را می‌یابد. @ShugheParvaz
@Blue_library_هنر_درک_زمانه_آنتوان_چخوف.pdf
2.38M
📚 هنر درک زمانه: 👁‍🗨64صفحه کتاب هنر درک زمانه اثر آنتوان چخوف از سه بخش تشکیل شده است: بخشِ نخست، دست نوشته‌ای در موردِ اوست؛ بخشِ دوم مربوط به نمایشنامه و تئاتر است و بخشِ سوم نیز مقاله‌ای با عنوانِ هنرِ درکِ زمانه می‌باشد. ‎ @ShugheParvaz
. داستان باید به کنشی نهایی ختم شود، جایی که مخاطب نتواند فراتر از آن را تصور کند. @ShugheParvaz