#داستان: خانه باغ انار
#قسمت_اول
ستارهها دور هاله ی سفید ماه گرد امده بودند. به تماشای خانه در وسط باغ انار در کاشان جمع شدند.
محمد بر لب حوض ابی رنگ که عکس ماه در ان افتاده بود نشسته؛ هر لحظه دست برگردناش میگذاشت. ان را ماساژ میداد. مادر از پشت پرده توری پنچره اتاق چشم از محمد بر نمیداشت.
محمد غرق افکار خود بود؛ ومادر غرق محبت مادرانه خود.....
محمد دوزانو لب حوض نشست و چشم به بازی دو ماهی قرمز وسط حوض دوخت. ناگهان سرش را تا کمر در اب سرد حوضابی رنگ فرو برد. و نقاشی دو ماهی و عکس ماه در اب را بهم زد.
مادر دیگر صبرش لبریز شد. سراسیمه حوله به دست پلههای ایوان را دو تا یکی کرد. خود را نزد محمد رساند.
–معلومه چته؟ خیر سرت ۲۳سالته این کارا دیگه چیه؟ بیا سرت خشک کن! سرمانخوری اوضاع کرونایی!
محمد همینجور که از سر و گردنش اب سرازیر میشد. بدون اینکه سرش سمت مادر برگرداند حوله راگرفت. موهای سرش را خشک کرد. از جاش بلند شد. بر پله اول راه پله نشست.
مادر دست رو سینه خودش گذاشت. چند قدم نزدیک محمد رفت. نگاهی به اسمان و بعد به محمد کرد. اروم گفت
–"خدا بخیر کنه" میان صورت خیس ریش خیسات اشکهایت را نمیتونی ازم مخفی کنی اقامحمد نمیخوای بگی چی شده؟
محمد سرش را میان دو دستهایش گرفت.
–مامان! فقط دعایم کن!
مادر نزدیکترش شد. حوله را از سرش برداشت و کنارش نشست.
–پس چرا اینقدر بهم ریختهای؟ نمیگی من مادرم، نمیگی من تحمل این ناآرامیت را ندارم، نگرانت میشم؟
محمد سمت مادرش برگشت و دستش را گرفت گفت:
–من غلط بکنم ناراحتت کنم. فقط...
حرفش را خورد و دیگرچیزی نگفت! سر پایین کرد و به حرکت مورچه ها که بین فاصلههای دو کاشی راه میرفتند و شهد شکوفه انار حمل میکردند دوخت.
مادر دستش را از دست محمد کشید. از جا بلند شد. پلهها را بالارفت. هنوز به در خانه نرسیده بود سمت محمد برگشت.
–از کی من غربیه شدم؟ که خودم خبر ندارم!!
محمد ابرو هایش بهم گره خورد از جاش بلند شد گفت:
#داستان_نویسی
#تمرین
بدون #لینک و ذکر نام #نویسنده جایز نیست.
نویسنده: سیده الهام موسوی
https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
#داستان: خانه باغ انار
#قسمت_دوم
با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سفید گلی گلی ابی دور انگشت اشارهاش هی پیچید و باز میکرد.
–من غلط بکنم شمارا غریبه بدونم! مگه من در این دنیا چی دارم غیر شما. ولی جان محمد اصرار نکن دردم بذار اول به طبیبش بگم بعد میام به شما میگم باشه؟
مادر دستی به موی بلند حنایی رنگ محمد کشید.گفت:
_هیچی نمیخواد دیگه بگی؛ همینکه میخوای پیش طبیب دلت بگی کافیه! انشاءالله خیره! حالا کی راهی میشی؟
دستی محاسناش کشید همینطور سر پایین گفت:
_هرچی زودتر بهتر! وقتی نمونده باید بلیط مشهد گیرم بیاد. مامان دعام کن عاقبت بخیر بشم! تصمیم درست بگیرم.
مادرسرش را سمت اسمان کرد و به علامت هرچی خدا میخواد دستش را برد بالا!
–خدا بههمراهت باشه پسرم. حتما! بیا داخل لباست عوض کن!
ان شب ظاهری ارامی داشت اما الا دل مادر محمد و محمد؛ مادر سر سجاده تسبیح بهدست ذکر امن یجیب زمزمه میکرد.
محمد لب پنچره نشسته و به اسمان و محفل ماه و ستارهها خیره مانده بود. گوشه چشمش هر چند ثانیهای قطرهاشکی میچکید و آهی از تمام وجودش بلند میشد.
صدای زنگ خونه سکوت حیات وخلوت محمد را تاروپود کرد.
محمد از همان پنجره به حیاط خانه رفت. دامپایی پوشید قدم زنان همینکه
نزدیک حوض که رسید. با دو کف دستش اب برد و به صورتش پاشید. با گوشهی استینش صورتش را پاک کرد.
تا به در رسید سرفهای کرد.
–کیه؟
صدای ضعیف با بغض خانومی پشت در بلند شد.
–آااقا محمد؟ میشه بیاین دم در؟؟
#ادامه_دارد
#داستان_نویسی
#تمرین
بدون #لینک و ذکر نام #نویسنده جایز نیست.
نویسنده: سیده الهام موسوی
https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
#داستان: خانه باغ انار
#قسمت_سوم
مادر دم در ایوان باچادر نماز بیرون امد. چادر را بر سرش مرتب کرد گفت:
_محمد این موقعه شب کیه؟
محمد نگاهی به ساعت دستش انداخت
_ساعت ۲ شبه!! نمیدونم مادر!
یکی از پاهایش را بر دو پله سیمانی دم در گذاشت قبل اینکه در را باز کند.گفت:
–کیه؟
صدای ضعیفی گفت:
– در رو باز کنید اقا محمد
محمد که در را باز کرد. سرش را سمت مادرش چرخاند گفت:
–بامن کار دارن!!
و زود امد بیرون و در را پشت سرش بست.
با دست به پیشونیاش زد ودندانهایش را بهم سایید با ابرو های بهم گره خورده !
–خانم احمدی خانم احمدی این موقع شب اینجا! چرا اومدین؟ نمیگین مادرم شمارو میبینه، احتمال همه چیز بهم بریزه گفتم راز بمونه !
خانم احمدی با صورت قرمز و چشمان ورم کرده چادرش را به صورتش کشید همینطور که به دیوار اجری تکیه داده بود به زمین نشست.
محمد تا حالِ خانم احمدی را دید. متوجه برخوردش شد.
–چی شده ؟ بچهها همه خوبن؟ ببخشید بد حرف زدم.
خانم احمدی با گوشه چادرش صورتش را پاک کرد. گفت
–شما ببخشین این موقع شب مزاحمتون شدم. ولی مجبورم روم سیاه
سرش را انداخت پایین !
محمد خم شد گفت:
–پاشین کسی نگذره خوبیت نداره!! بفرمایین چی شده ؟
خانم احمدی از جاش بلند شد و چادر را تکانی داد.
–احمد حالش بد شده! منتقلش کردند سیسییو !!چارهای نداشتم جز اینکه خودم به شما برسونم. احمد بفهمه کلی ناراحت میشه من شرمندهِ هم شما هم اقا احمدم ولی من بدون اقا احمد نمیتونم تنهایی بچهها را بزرگ کنم. این مدت سوریه بود با هر زحمتی بود. تحمل کردم. همیشه از خدا خواستم هرجوری باشه فقط زنده برگرده من کنیزیش میکنم. ولی انگار دوباره دارم از دستش میدم. همه امیدم فقط شما هستین!!
با گوشه روسریش چشمایش را پاک کرد.
محمد سرش به پایین و به انگشتهای پاهایش ذر زده بود.
خانم احمدی بعد تمام شدن حرفهایش منتظر عکسالعمل محمد بود. ولی محمد سر پایین یاد حرفهای احمد در سنگر در خط مقدم سوریه افتاده بود.
(–محمد شهادت ارزومه؛ ولی عیال نذر کرده زنده برگردم. تو بجام بودی چکاری میکردی تا راضی بشه؟
–هیچی اول ی دعوای مفصلی باهاش میکردم که هرچه وابستگی به من داره کلن از سرش بپره!!
–پسر خوبه مجردی هاا با این حرفت حتی حوریهها بهشت ازت فراری شدند)
خانم احمدی با سکوت محمد کلافه شد
یکم صدایش را برد بالا گفت:
–اقا محمد باشمام!
محمد سرش را برد بالا در چشمانش موج از اشک در انها حلقه زده بود.
–ببخشید! حواسم نبود.
خانم احمدی اب دهنش را قورت داد. گفت:
–نکنه منصرف شدین اره؟؟
محمد دوباره سرش را پایین انداخت.
همینطور که سنگ زیر دامپایش را قل میداد و دست به سینه گفت:
–نه! من حرفی را بزنم، تا اخرش هستم. فقط قبل انجامش خواستم به مشهد برم. ولی با این اوضاع دیگه امکانش نیست.
شما برین من فردا میام کاریش را انجام میدم. نگران نباشین؛ توکل کنید.انشاءالله بخیر بگذره !!
چشمان خانم احمدی با شنیدن حرفهای محمد برقی زد.
–خدا خیرتون بده! خدا از بزرگی کمتون نکنه!! من برم بچهها تنها موندن!
که همین موقع در خانه باز شد مادر بیرون امد گفت:
–خیره این وقت شب خانم احمدی چیزی شده؟؟
#ادامه_دارد
#داستان_نویسی
#تمرین
بدون #لینک و ذکر نام #نویسنده جایز نیست.
نویسنده: سیده الهام موسوی
#شـــوق_پرواز
https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
📌شنبه ننوشتی؟ یکشنبه هم؟ دوشنبه چی؟ سه شنبه شاید دو خط؟ دیروز چی؟ امروز هم که پنجشنبه است.
🔸بهانه گیر نیستم. تنبل نیستم. سرم شلوغ است. وقت نمی کنم. کار زیاد دارم. خیلی دوست دارم بنویسم اما چیزی به ذهنم نیامد.
✍️حالا به هر دلیل که ننوشتی و دست به قلم نبردی، از امروز یک کاری بکن. یک سررسید یا تقویم دم دستی بردار. تقویم هم نداشتی یک دفتر کوچک بردار و بالایش تاریخ هر روز را بزن که بشود یک تقویم.
برای خودت واجب کن از امروز، دو نکته رو در این تقویم یادداشت کنی:
1. 📌میزان ساعاتی که پشت لب تاب و سیستم یا سر دفتر صرف کردی تا داستان بنویسی.
2. 📌تعداد کلمات یا صفحاتی که در آن روز نوشتی؛ چه پیش نویس چه نسخه نهایی.
👈برای روزهایی هم که کار نکرده ای باید بنویسی. بله. حتما دلایل یا بهانه هایی که برای ننوشتن می آوری را در همان تقویم یادداشت کن. حداقل باید 250 کلمه ای باشد. شاید نوشتن این، مهم تر از نوشتن رمان باشد.
🍀مطمئن باشید اگر این شیوه را جدی و با اعتقاد ادامه دهید، بعد از مدتی از نوشتن "بهانه نوشت" خسته می شوید و ترجیح می دهید وقتتان را روی نوشتن داستان و رمان سرمایه گذاری کنید و یا اینکه کلا رمان نوشتن را کنار می گذارید و لااقل تکلیفتان با خودتان مشخص شده است.
کانال #نویسندگی و #داستان_نویسی در ایتا، سروش، بله
#نوشتن
#داستان
#داستان_نویسی
#هر_روز_بنویسیم
#تولیدی
#سیاه_مشق
گذر زمان
در رقص نور این شهر من چه گردان ماندم.
در پی واژهای که خود را معنا کنم. واژهها در این دنیای پر سکوت و تنهایم همچو پیچکی دورم پیچ خوردند. کدام را بچینم تا این حقیقت خاموش را بازگو کنم؟
تا کی در جا زدن در گذر این زمان نامعلوم الحال؟
تا کی اسیر این رنگ به رنگ این دنیا شدند؟ تاکی در خلوت #سکوت غرق شدند؟
بنواز ای جان خفته من، بشکن قفسهای را و روح سرگردانت را به پرواز در بیاور، پریدن اوج گرفتن همچو عقاب حق تو است.
در رقص نور این گذر عمر تو است. انتظار تا کی در این جادهها ؟ قطار زندگی مترو شده است. چشم به هم زدنی میگذرد این عمر، زندگی کن! ای دل #خسته آشفتهحالم...
زندگی را رنگ آبی بزن هر چقد رنگ سیاه زدند این زندگی را ؛ تو بیخیال رنگ آبی نشو
#الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_مجاز_نیست
@ShugheParvaz
"استرس"
در پیچ خم کوچه های این دنیا چه تنها ماندم.
روزها و شبها و ساعتها زندانی این درد های نا معلوم شدم.
از سکوت چهار دیواری و قاب خالی عکسهای دل چه شعرها نسرودم و پاک نکردم.
استرس، استرس امانم را بریده است،
این خلوت تا به کی؟ این تنهایی تا به کی؟
سیگاری را روشن میکنم و دردهایم را یکی پس از دیگری دود میکنم ولی چرا باز میگردند؟ و چنگ میزنند دیوار های دل بیچاره من را؟
جوانی ام پر از سکوت حرفهای ناگفته مانده است.
خلوتم را خط خطی نکنید، دردهای این روزگار خوب خط خطی کرده است...
مرهمی برای زخمهای این دردها و آغوش امنی برای دور شدن از همهی استرس هایم باشید.
تنها مانده ام اما تنهایم نگذارید...
#الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_مجاز_نیست
@ShugheParvaz
دلم گرفته به وسعت تمام دلتنگیهای روز جمعه! بالهایم شکستاست. حرفی برای گفتن ندارم. خلوتی سراسر سکوت میخواهد این دل!
فقط بگویم، فقط گریه کنم، فقط سر بر زانو بگذارم آن هم فقط نزد خدا!
خدای خوبم من را بغل کن!!
اغوش تو بی منت و پاکترین بغل هاست. بگذار دل بکنم از این دنیای که سراسر حیله و حقه است. ماندم بین دو راهی بین حقیقت و دروغ!!
برگردم یا بمانم ؟
باور کنم یا انکار کنم؟
خدای خوبم!!
صدایم را میشنوی؟ کمکم کن؟
ای که مرا خواندی راهی بهم نشان بده!
من که دری جز در تو در این سیاهی دنیا ندارم.
هدفم فقط رسیدن به تو هست. و هرچه خواستم فقط در کنار تو خواستم.
مرا بخاطر نادانی و نابلدی راه از خود دور نکن!!
ناامید نخواهم شد تا تو هستی و دارم.
#الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_مجاز_نیست
@ShugheParvaz
"انا مجنونک"
بگذار از عشقی بگویم که سالهاست من عهد شکستم و او همچنان وفادار و نرفت. من رفتم او منتظر من ماند.
از عشقی بگویم که او من را صدا زده است نه من اورا !!
اری عاشق من بی سرپا شده است و من هنوز در حیرت جمال و شکوه و مهربانی او ماندم.
هروز هروز برایم دری از عظمتش باز میشود، دری که من را تا خدا میبرد.
دلتنگش که میشوم. بلکه دلتنگی من نیست او دلتنگ به من است.
بعضی وقتا میمانم من کیستم که اینقدر عهد شکستم، دلشکستم، هرزگاهی سر از بیراههها در آوردم چرا بازم منتظر است؟و منرا صدا میزند؟
عشق را فهمیدم. آن هم از عشق پاکش که بیصدا وارد قلبم شد. مجنون شدم او لیلی...
ولی بازم فاصله آمد و بازم فاصله من را ریخت بهم.
آری روسیاهی دلم تو را از من گرفته است، ولی با این همه هنوز شعله عشقات در دلم روشن نگهداشتی!!
کاش همان دختر بچه ۸ ،۹ ساله بودم هرزگاهی به خوابش میآمدی و در دشت سرسبز پر از گلهای وحشی بازی با او میکردی! چه شد؟ هرچه بزرگ میشدم دیر سر زدی؟
بیا سر بزن به من که اینبار دل پر از آه دارم. یا من را به دیارت ببر دوری دیگر بس است.
#الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#یاحسین
#تکست
#شعر
#شاعر
#خدا
#الله
#مناجات
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#بغل
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_تگ_مجاز_است
@ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"حق "
بعضی وقتها از حقت میگذری که بیاحترامی نکرده باشی!
از حقت میگذری تا بر چسب بد نخوری!
از حقت میگذری که زندگی کنی!
اما حقیقت جور دیگری رغم میخورد.
تو همهی خودت را برای دیگران فنا کردهای.
اشتباه نکن! احترام بذار زندگی کن ولی از حقت نگذر!
بعض وقتها تصمیمات که برایمان میگیرند، حق زندگیکردن را از ما میگیرند.
این بزرگترین ظلم است.
اجازه انتخاب ، زندگی کردن، را از بقیه نگیریم.
یاد بگیریم مشاور خوب باشیم تا زورگو!!
#الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_با_تگ_نام_نویسنده_مجاز_است
@ShugheParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"نوشتن"
مینویسم که پرواز کنم.
مینویسم که پرنده کنج قفس نمانم.
هرگاه دنیا به من تنگ آورد به قلم کاغذهای سفید بیریا پناه بردم.
آری نوشتن عشق است. نوشتن از دردی که قابل بیان نیست، از دلتنگی که مرحمی ندارد.
مینویسم تا کمی بر زخمهای پر درد دل مرحمی گذاشته باشم.
گاهی اوقات صفحهها سیاه میکنم میبارم. اما هنوز غرق در کلماتم، هر چه بنویسم بازم کم است.
نمی دانم کجا و چطوری بیان کنم این حال بیقرار گرفته خود را .
نوشتن حکم سجاده دارد که تورا به معشوق میرساند، و به پرواز در میآورد.
بنویس که نوشتن مقدس است.
بنویس و حرمت نگهدار که خدا به قلم قسم خورده است.پس حق بنویس
#سیده_الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#خدا
#الله
#مناجات
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#بغل
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_آیدی_مجاز_است
@ShugheParvaz
"زندگی کن"
آمدن بهار را انتظار میکشند و از آمدن پاییز ناله میکنند.
هروز بهارست اگر...
خوب نگاه کنیم.
خوب حرف بزنیم.
خوب گوش بدهیم.
دنباله کدام زندگی زیبا هستیم؟
وقتی خود را گم کرده باشیم.
وقتی دلهایمان پراز ظلمات، غم شده است.
وقتی همصحبت خوبی انتخاب نکنیم.
چگونه میخواهیم گرفتار یکنواختی نشویم؟
زندگی کن، بخند، ببخش، یادمان باشد کینه نفرت در دل پروراندن یعنی نابودی تمام فرصتهای پرواز سوی خداست.
تا خدا هست ناامیدی بی معناست.
"من خدا را دارم
حسبیالله ونعم الوکیل"
😍😊🌹
#سیده_الهام_موسوی
#نویسنده
#نویسندگی
#ادبیات
#فارسی
#نوشتن
#متن
#تکست
#شعر
#شاعر
#شعر_کوتاه
#دلنوشته
#غزل
#داستان
#دلتنگی
#بغل
#باران
#عکاسی
#تنهایی
#عشق
#عاشقانه
#پاییز
#خوزستان
#شوق_پرواز
#کپی_با_ذکر_نام_آیدی_نویسنده_مجاز_است
@ShugheParvaz