eitaa logo
شوق پرواز
272 دنبال‌کننده
2هزار عکس
793 ویدیو
23 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست. اقا جان کلا کپی نکن والا » #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk @Eliidooz #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
(در ) دوره راهنمایی یک سال تحصیل را در خانه بابابزرگ که نزدیک شهر بود گذارندیم. خونه‌ای که بیشتر شبیه خوابگاه بود. 😁 من و خواهرم و چند نفر از دخترای دیگه در یک اتاق بودیم. بذار حال هوای خانه را بگم. یکی از خانه های کارخانه قندو شکر بود. فضای سبز با درختان بسیار قدیمی انگار خانه‌ها وسط جنگل قرار گرفته بودند. به فضاسبز کارخانه خیلی خوب رسیده و رسیدگی می‌کردند. خانه‌ها بسیار قدیمی بودند، فکر کنید ساخت قبل انقلاب بودند. و اما خونه بابابزرگ خونه سالنی بود. چند اتاق و دو پذیرایی، که با یک در از اتاق و اشبز خونه جدا می‌شدند. پذیرایی قسمت پسرا (عموها) بود و یکی از این اتاق‌ها این قسمت برای ما دخترا بود.دیگه اتاق ها اشبزخونه، حمام، انباری و اتاق مطالعه و استراحت پدربزرگ بود. ماه رمضان در زمستان و در فصل امتحانات افتاد. خییلی سخت بود. بعد ظهرا بی حال بودیم و شبها از بس می‌خوردیم و خاموشی زود هنگام خانه، تصمیم گرفتیم بعد سحری هم این دوساعت تا ساعت ۷بنشینیم امتحاناتمون بخونیم. اما ی مشکلی پیش می‌امد مجبور بودیم زود خودمون به کلن خواب بزنیم.😂 دلیل؟الان میگم بعد سحری که کتابهایمان در می اوردیم که خیره سرمان امتحان بخونیم صدای بحدی ترسناک می‌شنیدیم که مجبور می‌شدیم کلن خودمان را به خواب بزنیم. ولی با اینکه ترسناک بود. خیلی دلم برایش می‌سوخت. و اما صدا چی بود؟ فریاد، زجه یک ادم از اعماق زمین انگار بیرون می‌امد. یجوری که داشتن شکنجه‌اش می‌کردند از اعماق وجودش ناله و زجه میزد. به شوخی به هم دیگه می‌گفتیم شاید صدای ازاهل جهنم باشه؟ صبح می‌شد به خانواده می‌گفتیم می‌گفتن شاید صدایی ی پرنده باشه! ولی پرنده همون ساعت همون لحظه شروع می‌کنه به ناله فریاد؟ کل ماه رمضون همین داستان داشتیم. یک روز هم بیخیال نمی‌شد تا ما مثل ادم بشینیم امتحانات بخونیم. اخر هم معلوم نشد ان صدا چی بود.😕 واقعا صدای پرنده بود؟ هرچه بود ولی ماه رمضون خوبی بر ما گذشت. 📝 (کپی و نشر حرام) https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
: خانه باغ انار با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سفید گلی گلی ابی دور انگشت اشاره‌اش‌ هی پیچید و باز می‌کرد. –من غلط بکنم‌ شمارا غریبه بدونم! مگه من در این دنیا چی دارم غیر شما. ولی جان محمد اصرار نکن دردم بذار اول به طبیبش بگم بعد میام به شما میگم باشه؟ مادر دستی به موی بلند حنایی رنگ محمد کشید.گفت: _هیچی نمیخواد دیگه بگی؛ همینکه میخوای پیش طبیب دلت بگی کافیه! ان‌شاءالله خیره! حالا کی راهی میشی؟ دستی محاسن‌اش کشید همینطور سر پایین گفت: _هرچی زودتر بهتر! وقتی نمونده‌ باید بلیط مشهد گیرم بیاد. مامان دعام کن عاقبت بخیر بشم! تصمیم درست بگیرم. مادرسرش را سمت اسمان کرد و به علامت هرچی خدا میخواد دستش را برد بالا! –خدا به‌همراهت باشه پسرم. حتما! بیا داخل لباست عوض کن! ان شب ظاهری ارامی داشت اما الا دل مادر محمد و محمد؛ مادر سر سجاده تسبیح به‌دست ذکر امن یجیب زمزمه می‌کرد. محمد لب پنچره نشسته‌ و به اسمان و محفل ماه و ستاره‌ها خیره مانده بود. گوشه چشمش هر چند ثانیه‌ای قطره‌اشکی می‌چکید و آهی از تمام وجودش بلند می‌شد. صدای زنگ خونه سکوت حیات وخلوت محمد را تاروپود کرد. محمد از همان پنجره به حیاط خانه رفت. دامپایی پوشید قدم زنان همینکه نزدیک حوض که رسید. با دو کف دستش اب برد و به صورتش پاشید. با گوشه‌ی استینش صورتش را پاک کرد. تا به در رسید سرفه‌ای کرد. –کیه؟ صدای ضعیف با بغض خانومی پشت در بلند شد. –آااقا محمد؟ میشه بیاین دم در؟؟ بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: سیده الهام موسوی https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
تا دقایقی ارسال میکنم🌹