دزد و کدخدا داستان از یک شب سرد شِتاء داستان برف و دزد و درد ما اهل ده در خواب دزد بی صفت چشم بی خوابش بِدیدهِ خواب ها شب بساطش را که تا میکرد جمع ناله آمد وای امدادا خدا دزد برده در بساط م هرچه بود بر بلای دزد گشتم مبتلا گِرد آمد پیش او اهل محل جمع هم گردیدند اهل روستا بانگ آمد ناگهان از گوشه ای مانده روی برف دزد ت ردپا ان یکی آهسته گفتا زیر لب رد چکمه هست خیلی اشنا فرد دیگر گفت از آن سوی جمع کدخدا هم دارد از این کفش یا دیگری هم گفت آری ای رفیق دزد شاید بُرده از او چکمه را هر که برهانی برای خویش ساخت شاید اینگونه برایش اقتضا با صداقت گفت تنها یک نفر دزد این ده هست شخصِ کدخدا عاقل آن جمع یک دیوانه بود لیک حرفش بود چون باد هوا ناگهان فریاد آوردند جمع هست مجنون او بِبَخشایَش شما بعد از آن با چشم خود هرگز ندید هیچ کس در دهکده دیوانه را هر که جویا گشت از احوال او کدخدا میگفت بی شک بینوا شامگاهان که شد از خانه برون بیگمان کشتند اورا دزدها کدخدا و مرد دیوانه فقط راست گویانند در این ماجرا ✍☘:{@Super_poems}