‍ (خاطرات رضا پورعطا) 🔹بخش دوم 🍁قسمت: 21 دمدمای غروب به مسافرخانه رسیدم. با بسم الله وارد مسافرخانه شدم. دیدن چهره مسافرخانه چی انرژی منفی بهم میداد. با اکراه سلام علیکی کردم و ۲۵ تومان پول بهش دادم. پول را گرفت و اسمم را نوشت. سراغ رفیقم را گرفتم. با طعنه و نیشخندی حرص درآور که آن موقع معنی اش را نمی فهمیدم، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: تو هم با این رفیقای عتبقهات! من چه میدونم کجاست؟ _ نگرانی از نیامدنش وجودم را گرفت. به سمت پشت بام راه افتادم اما خبری از او نبود. افکار مالیخولیایی مثل خوره به جانم افتاد. ترسیدم شب نیاید، احساس نیاز شدیدی وجودم را در بر گرفته بود. تقريبا من را وابسته خودش کرده بود. از فرصت استفاده کردم و نماز مغرب و عشاء را تند و تند و بدون هیچ دقتی در مسجدی که به همه چیز جز مسجد شباهت داشت خواندم. در مدت زمانی که نماز می خواندم به رفیقم فکر کردم. نمیدانم کی سلام نماز دادم و خودم را سراسیمه به پشت بام رساندم و روی تخت نشستم. این سو و آن سوی پشت بام را در پی یافتن دوستم بار دیگر جستجو کردم اما اثری از او نیافتم. لحظه ای به مرضیه و مادر و برادرم فکر کردم. به وضعیت نامشخص کلاس هایم و گاهی هم به دستان پینه بسته پدرم اندیشیدم. آرزو کردم ای کاش پرنده ای بودم و به سمت خانه مان در پاچه کوه علی آباد پرواز می کردم و سرم را روی دامن مادرم می گذاشتم و زار زار گریه می کردم. از غربت و بدبختی ها و سختی هایی که گریبانم را گرفته بود می گفتم. مادرم خیلی به من علاقه داشت. با اینکه وقتی جبهه بودم ماه ها او را نمی دیدم اما این سفر فرق می کرد. روح و روانم در عذاب بود. فکر کردن به اهل خانه بهم آرامش می داد. توی جبهه انقدر سرگرم و سرخوش بودم که هرگز احساس غربت و تنهایی نداشتم. اما اینجا از شدت بی پولی و بی سامانی کلافه شده بودم. - نمیدانم چقدر تو فکر بودم که ناگهان دستی روی شانه ام خورد و مرا از فکر بیرون آورد. وقتی چشمم به چهره اش افتاد آرام شدم. خیالم آسوده شد. با خوشحالی و التماس بهش گفتم کجایی مرد مؤمن؟ - با ناز و ادا گفت: امشب نیستم، باید برم. دلم هری ریخت. از روی استیصال و با التماس گفتم: رفیق نیمه راهی، تازه داشتم بهت عادت می کردم. گفت: چیکار کنم، برام گرفتاری پیش اومده. با التماس گفتم: حالا یه کمی دیرتر برو، و روی تخت دراز کشید و گفت: آخ که چقدر خسته ام، کاش میتونستم بخوابم اما باید برم. اضطراب و دلهرهام بیشتر شد. با دستپاچگی گفتم: بریم بیرون یه دوری بزنیم. نگاه مکارانه ای به من کرد و گفت: اگر دوست داری بریم. 👈ادامه دارد.. ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺