‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 بخش دوم قسمت ۲۰ خاطرات رضا پور عطا  حتم داشتم به زودی سر و کله گشتی های آنها پیدا می شود. اگر می توانستم بچه ها را به درخت آزادی برسانم کار تمام بود و بچه ها نجات پیدا می کردند. یعنی از مهلکه جان سالم بدر می بردیم. درخت آزادی دقیقا نقطه ای بود که ما از آنجا عملیات را شروع کرده بودیم. بهترین شاخص برای نجات بچه ها بود. اما متأسفانه برای رسیدن به آن نقطه باید از موانع زیادی عبور می کردیم. همان موانع سخت و نفس گیری که شب گذشته آنها را پشت سر گذاشته بودیم و جلو آمده بودیم. تنها فرقش این بود که حالا دیگر نیروها انگیزه و توانی در بدن نداشتند. همه نگرانی من از همین مسئله بود. چند نفری را که سالم مانده و هیچ گونه آسیبی ندیده بودند، انتخاب کردم و آماده عقب نشینی شدیم. به آنها طريقه زیگزاگ دویدن را یاد دادم و تأکید کردم هر چند متر باید روی زمین بخوابند تا از اصابت گلوله های تیربارچی در امان بمانند. با دقت به حرف های من گوش دادند و آماده دویدن شدند. قبل از فرمان حرکت به آسمان نگاه کردم و از خدا خواستم به بچه ها کمک کند. سپس فرمان دویدن را صادر کردم. در یک لحظه مناسب شروع به دویدن کردند. تیربارچی با دیدن بچه ها شروع به تیراندازی کرد. به یکباره صدای رگبار گلوله ها فضا را پر کرد. نگرانی، همه وجودم را گرفت. ته کانال بودم و چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست از سرنوشتشان مطلع شوم اما غیر ممکن بود. چون به محض بالا آمدن از کانال، هدف قرار می گرفتم. کلافه و مستأصل به دیواره تونل مشت کوبیدم. ناگهان یاد کمین ها افتادم. ناله ای از ته دل کشیدم و چهره ام را بین دستانم فشردم. محمد گفت: چی شده رضا؟ گفتم: کمین ها یادم رفت..... گذر از آنها مشکله! محمد گفت: به خدا توکل کن چاره ای نداریم. بالاخره یک راهی پیدا می شه. گفتم: مرد مؤمن... کل گردان در تله همون کمین ها گرفتار شدن، عراقی ها با مکر و حیله گذاشتن ما داخل بشیم. چطور می تونم اروم بگیرم. مطمئن باش اونها الآن منتظر بچه هان. محمد گفت چاره چیه؟ شروع به قدم زدن کردم و گفتم: باور کن نمیدونم... من احمق چرا متوجه کلک اونها نشدم... از اولش هم به فضای ساکت میدون مشکوک بودم. همه ش با خودم می گفتم چرا صدایی از اونها در نمیاد؟ اگه گردان چسبیده به ما حرکت نکرده بود این طور نمی شد. اگه یادت باشه، وقتی که مین منفجر شد هیچ عکس العملی ازشون سر نزد!  خودم را لعنت کردم که چرا همان موقع نیروها را به عقب برنگرداندم. در آن لحظه آرزو کردم زنده بمانم تا همه فریاد دلم را بر سر فرماندهان گردان بکشم. آخر قرار نبود نیروهای گردان قبل از فرمان من وارد معبر شوند. آنها بی حساب و کتاب آمده بودند و حالا همه مسئولیت خون بچه ها گردن من افتاده بود. محاکمه سختی در درونم آغاز شد. نوبت انتقال چند مجروح رسیده بود. خیلی خون ازشان رفته بود و به شهادت نزدیک بودند. یکی یکی آنها را بالای کانال کشاندیم. بهشان تأکید کردم که بقیه راه را باید هر طوری شده به سمت کانال اول بدوند. مظلومیت در چهره آنها موج می زد. احساس خیلی بدی داشتم. چه کار می توانستم بکنم. شک داشتم بتوانند خودشان را به کانال اول برسانند. تیربارچی، چپ و راست هدف می گرفت و بچه ها را زمین می انداخت. یکی شان با صدای گرفته ای گفت: آقا رضا، نمی تونیم بدویم. گفتم سعی کنین سینه خیز برین خدا کمکتون می کنه. دلم به حالشان سوخت. نایی در بدن نداشتند اما دم نزدند و لحظه ای بعد ناپدید شدند. تیربار همچنان تته... تته.. تته... میزد و خاک بلند می کرد. نوبت آخرین مجروح رسید که اوضاعش خیلی بی ریخت بود. گوشه ای از کانال تکیه زده بود و ناله می کرد. تو حال خودش نبود. پاهایش آش و لاش شده بود. خون زیادی ازش رفته بود. پهلویش زانو زدم و گفتم: میتونی حرکت کنی؟ با سر اشاره منفی داد. بدجوری لب هایش ترک برداشته بود. ظاهرا تشنگی تعادل روحی اش را به هم زده بود. گفتم: همین جا بمون تا ببینم خدا چی می خواد. نگاه محتضرش را در چشمانم انداخت و لبخند کم رنگی زد. آن نگاه که شبیه به خداحافظی بود تا اعماق وجودم را سوزاند. خودم را کنترل کردم و از پله بالا رفتم. دیدم واویلا! خیلی ها همان ابتدای کانال مانده اند و به زمین چنگ انداخته اند. بعضی ها هم که دلشان را به دریا زده بودند، در وسط راه زمین گیر شده بودند. 👈ادامه دارد منبع کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺