‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 قسمت ۲۸ خاطرات رضا پور عطا بعد از نماز برپا دادم و بچه ها را از پشت تپه ها بلند کردم. هیچ کس نمی دانست سرنوشتش چه خواهد شد. از صبح که ما را از دو طرف زیر رگبار گلوله گرفته بودند، نشسته و یا سینه خیز حرکت می کردیم. همه خسته و بی رمق بودند. از طرفی یک روز تمام بچه ها زیر تابش مستقیم نور خورشید نه آب خورده بودند و نه غذا حالا چطور می خواستیم چند مجروح را هم با برانکار حمل کنیم، در تعجب بودم. تنها نیرویی که بچه ها را حرکت داد انگیزه نجات و رسیدن به خانواده بود. من هم از همین عامل استفاده کردم و گروه را به ستون کردم. سپس با فرمان حاج محمود که آرام در گوشم زمزمه کرد، حرکت را آغاز کردیم. حاج محمود اشاره داد که از سمت راست حرکت کنیم. مسیر اشاره حاج محمود را نگاه کردم. متوجه شدم که علفزار انبوهی پیش روی ماست. وقتی وارد علفزار شدیم بسیار ناهموار و ناصاف بود. بچه ها به سختی حرکت می کردند. به خصوص آنهایی که برانکارها را حمل می کردند. بچه ها انرژی زیادی نداشتند و برانکارها را تند و تند زمین می گذاشتند و خستگی در می کردند. حمل هشت برانکار آن هم توسط نیروهایی که هیکل خودشان را به سختی حمل می کردند، کار سخت و دشواری بود. در آن سکوت هولناک شب، فقط صدای خش خش علف ها به گوش می رسید مجبور بودیم مسیرمان را مقداری تغییر دهیم تا از کمین‌ها فاصله بگیریم. آنها منتظر ما بودند. ما را رصد کرده بودند. شاید حدود یک کیلومتر انحرافی رفتیم. یعنی پشت سرمان خط اول و جلو روی‌مان کمین ها قرار داشتند و ما ۲۸ نفر نیروی داغان در وسط این مهلکه جهنمی تلاش می کردیم حرکت مان را طوری تنظیم کنیم تا پشت یکی از کمین ها در بیاییم. حاج محمود سر در گوش من گذاشت و گفت: چون تو اینجا رو بلدی نفر اول حرکت کن. گفتم: حاج محمود، فرض بر اینکه کمین رو دور زدیم و نیروهای عراقی هم ما رو ندیدن! دو تا میدان بزرگ مین رو چطور می‌خوای بگذرونی؟ کمی در فکر فرو رفت، سپس به من گفت: از بچه ها بپرس ببین کسی تخریب کار کرده؟ یک لحظه اشاره دادم همه توقف کنند. پرسیدم: بچه ها کسی تخریب بلده؟ هیچ کس جواب نداد. باز هم سؤالم را تکرار کردم اما جز سکوت و صدای خش خش علف‌ها چیزی به گوش نمی رسید. دیگر نیازی به جواب دادن نبود. خود حاج محمود همه چیز را شنید. لحظه ای در فکر فرو رفت و به من گفت: خودت چی؟ گفتم: من یه دوره دو روزه در تیپ دیدم.... اما حاجی خودت می دونی که در تاریکی کار کردن تجربه می خواد. گفت: چاره ای نداریم. خودت باید پاکسازی کنی؟ با تعجب گفتم: حاج محمود تو رو خدا منو معاف کن..... می ترسم اشتباهی مرتکب بشم.... اون وقت جواب شهدا رو چی بدم؟ گفت: مرد مؤمن، مگه راه دیگه ای داریم؟ جر و بحث من و حاج محمود به جایی نرسید و بالاجبار قبول کردم. چند قدم برداشتم و جلو ستون قرار گرفتم و حرکت را ادامه دادیم. پشت سرم ۲۸ نفر نیروی زخمی و سالم در یک ستون در حرکت بودند. در چهره ها به راحتی می شد ترس و وحشت را دید. هر کسی دستش را دراز کرده بود و نفر جلویی را گرفته بود. تقریبا یک کیلومتر به موازات خط اول و کمین ها حرکت کردیم. آن قدر رفتیم تا حاج محمود خودش را به من رساند و گفت: کافیه.... نیروها رو نگه دار... کمی استراحت می کنیم. دستور حاجی را عملی کردم. بعضی ها که توان نداشتند و ضعف کرده بودند، بلافاصله روی زمین دراز کشیدند و نفسی تازه کردند. حاجی گفت: آقا رضا فکر کنم به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. حالا باید در عمق حرکت کنیم. به بچه ها اشاره دادم مجروحها را زمین بگذارند و توی علفزار استراحت کنند. اما ظاهرا قبل از دستور من این کار را کرده بودند. نق و نوق بعضی ها را شنیدم که گفتند بابا بیخودی داریم وقت تلف می کنیم.. بریم خودمون رو اسیر کنیم. بعضی ها هم محکم و قاطع به آنها نهیب می زدند که این چه حرفیه میزنین؟... شما به اصطلاح رزمنده اسلامین... خجالت بکشین! من که حوصله دخالت نداشتم آنها را به حال و خودشان رها کردم. به هر شکل، زمان استراحت سپری شد و حاج محمود دستور حرکت دوباره را صادر کرد. ادامه دارد.... 🌺🌺🌺