🍂 🔻 قسمت 53 صدای ناله و گریه اطرافیان فضای معراج را پر کرده بود. برادر نداعلی به کمک سربازان، همه را به همراه پدر سعید از معراج بیرون کشید و در سالن را بستند. به چهره نداعلی که خیره شدم، استیصال و درماندگی در آن موج می زد. حجت تمام بود و مقاومت از سوی نداعلی بیهوده بود. لحظاتی با خود خلوت کرد. سپس به سمت پدر آمد و گفت: پدرجان اگر امکان داره یک روز دیگه به ما فرصت بدید... یه کارهایی داره که باید انجام بدیم. اگه ممکنه فردا صبح دوباره تشریف بیارید تا با هم صحبت کنیم. پدر سعید که تقریبا آرامش یافته بود قبول کرد. به همراه هیئت همراه خداحافظی کرد و معراج را به مقصد امیدیه ترک کرد. صبح روز بعد دوباره به همراه پدر شهید و برادر شهید و آشنایان و نزدیکان سعید، برای تعیین تکلیف وضعیت شهید راهی معراج شهدا شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم نداعلی و تعدادی از سربازها منتظر بودند. نداعلی با دیدن پدر شهید به استقبال او آمد و او را در آغوش گرفت و به داخل برد. سپس با احترام روی صندلی نشاند و یک پذیرایی درست و حسابی از او کرد و خطاب به پدر شهید گفت: پدرجان... یه خواهشی ازت دارم...... پدر شهید با وقار گفت: بفرمایید. نداعلی پس از کمی مکث گفت: برای اینکه ما هم مطمئن بشیم شناسایی دیروز شما بر اساس حدس و گمان نبوده، لطفا یه بار دیگه پسرتون رو شناسایی کنید. پدر سعید با شنیدن این حرف نگاه سنگینی به نداعلی کرد و گفت: یعنی به من شک کردید؟ نداعلی دستپاچه و سراسيمه گفت: نه پدرجان... ما به شما اطمینان داریم... به خودمون شک کردیم... حالا چه اشکالی داره یه بار دیگه پسرتون رو زیارت کنید! پدر شهید لبخندی زد و گفت: هیچ اشکالی نداره... ده بار دیگه هم اگه بخواید تابوت پسرمو نشونتون می‌دم. نداعلی به سرعت به سرباز تحت امرش اشاره داد که در سالن معراج را باز کند. خودم را به نداعلی رساندم و گفتم: آخه این چه کاریه که می کنین؟ با صدایی آرام گفت: آروم باش... ما تابوت ها رو جابه جا کردیم. اگه باز هم سر همون تابوت رفت... حجت تمومه! ما شهید رو به خانواده ش می دیم... در غیر این صورت باید شهید به تهران اعزام بشه... در ضمن، این دستور از تهران صادر شده... حال بدی پیدا کردم. به پدر سعید نگاه کردم. هزاران پرسش در ذهنم ایجاد شد. اگه این دفعه اشتباه کنه چی می شه؟ نداعلی چرا این کارها رو می کنه؟ و هزاران سؤال بی پاسخ دیگر؛ و پدر شهید برای بار دوم وارد سالن معراج شد. سکوت ابهام آمیزی برقرار شد. لحظه ای در آستانه در معراج ایستاد و تابوت ها را یکی یکی از نظر گذراند. سپس صلواتی فرستاد و با قدم های آرام و سنگین به سمت تابوت‌ها حرکت کرد. ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃