۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 جاروبرقی رو ازم گرفت، کشید و میوه ها رو شست و چید، 🍱🍎🍊🍏 منم یه لباس بلند آبی نفتی پوشی
💙🤍🖤 ساعت 12 شب بود که برگشتیم، آبجیمو گذاشتیم خونه بابامو، اومدیم خونه! پمادی که دکتر داده بود رو روی شکمم زدمو گرفتم خوابیدم، محسن خیلی نگرانم شده بود و همش مراقبم بود چیز سنگین بلند نکنمو کار نکنم تو خونه، بعد ازون اتفاق هم دیگه نمیزاشت برم سمت اجاق گاز چشمش ترسیده بود! ولی من خیلی احتیاط نمیکردم و استرس نداشتم چون دو بار باردار شده بودمو این بار سومم بود! دو قلو ها داشتم که خداروشکر هر هفته میدیدمشون تو پارک🥰 فقط گاهی پسرم نمیومد یا خواب بود خونه و یام نمیومد ولی دخترام با اشتیاق کلی برام زبون میریختن!. بهشون نگفتم باردارم میترسیدم برن به باباشون بگن اونم نزاره بیان دیگه ولی خوب هواسم نبود میثم میفهمید آخرش چون فامیل بودیم پسر عمم بود! همونطورم شدو هفته ی بعدش فهمیدو بچه هارو نیاورد کلی نشستم منتظر که خبری نشد، خیلی دلواپس شدم ولی نیومدن! محسن که تو ماشین نشسته بود منتظرم اومد گفت بیا بریم خونه شاید کار داشتن نیومدن، هفته ی بعد میان☺️ داشت بهم دلداری میداد که بازم میبینمشون ولی من حالم خوب نبود، استرس برام خوب نبود و من همش حرص میخوردم😤☹️ محسن میدید حالمو ولی بروم نمیاورد منم ازون بدتر چیزی بروز نمیدادم و همه چیزو میریختم تو خودم نمیخواستم اون بفهمه و ناراحت بشه! هفته ی بعد شدو من بازم رفتم پارک و منتظر لحظه هارو شمردم نیم ساعت شد که دیدم اومدن ولی با پدر شوهر سابقم یا همون شوهر عمم! اومدن پیشمو بغلشون کردم حسابی سلام و احوال پرسیدیم که گفت من میرم دور میزنم دو ساعت دیگه میام تشکر کردم که رفت.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══