💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚
دلتنگ نباش!🥺
🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت پنجاه و نهم)
ادامه...
بعد هم انگشتش را بالا آورد🌷...
وبا حالت
#خاصی گفت: "تولید ملی".🙂
#زینب بلا فاصله به آشپز خانه رفت تا برای آماده کردن افطار به مادرش کمک کند.
از برقی که در
#چشم_های او بود، فهمید که اتفاقی افتاده.🤔
_ چی شده؟
#روحالله با هیجان گفت: "رضا الآن زنگ زد برای فردا شب دعوت مون کرد افطار بریم اونجا."
_ دستشون درد نکنه، اما حالا چرا این قدر
#خوشحال_شدی؟
_ خوشحالم چون رضا، رسول را دعوت کرده.😊
-
#رسول کیه؟
_ یکی از بچه هاست. خیلی دوست دارم برم پیشش. به رضا گفته بودم یه بار دعوتش کنه تا باهاش
#حرف بزنم. تو دانشکده سرمون خیلی شلوغه، نمی شه درست و حسابی حرف بزنیم و سئوالم رو ازش بپرسم. رسول از بچه های
#محرم_ترک بود.🌷
توی تخریب حرف اول را می زنه.
تو را
#خدا زینب دعا کن جور بشه برم پیشش.
زینب تقریبا از حرفهایش چیزی نفهمید.🤔
نه رسول را می شناخت، نه محرّم ترک را. این همه شور و اشتیاق برای دیدن رسول و رفتن پیشش را هم درک نمی کرد. فقط دوست داشت روحالله خوشحال باشد و به چیزی که می خواهد برسد، "باشه
#دعا می کنم."🌸
_ نه، اینجوری نه، قشنگ درست و حسابی دعا کن، برام
#خیلی_مهمه.
صدای اذان که بلند شد، زینب گفت: "باشه، دعا می کنم. ان شاء الله هر چیزی که خیره و دوست داری، برات پیش بیاد."🤲
فردا شب نزدیک
#اذان رسیدند خانه رضا. مادر رضا دو تا سفره انداخته بود. یکی در اتاق رضا برای
#آقایون. یکی هم پذیرایی برای
#خانم ها. به جز آن ها، مهمانهای دیگری هم دعوت بودند.🇮🇷
از همان لحظه ورودشان، روح الله رفت اتاق. زینب هم آمد و با خانم هایی که مادر رضا معرفی شان می کرد،
#سلام_و_احوال_پرسی کرد.🌺
روحالله،
#رسول را به واسطهٔ دوستی اش با رضا و رفت و آمد در
#مسجد و
#بسیج شهرک می شناخت.
با هم رابطه داشتند، اما چون مدتی از شهرک دور بود و قضیه ازدواجش و کارش پیش آمده بود،🌺 رسول را هم مانند بقیه دوستانش کمتر می دید.
رسول هم خیلی وقت بود
#روحالله را ندیده بود،😔
حسابی از دیدنش خوشحال شد. از همان بدو ورودشان بحثهای کاریشان شروع شد. هر چه قدر رضا و
#صابر سر به سرشان می گذاشتند، اما باز آنها به حرفهای خود ادامه دادند. ☺️
مهمانی که تمام شد، زینب هنوز در پذیرایی بود که دید
#پسر_جوان و سر به زیری از اتاق بیرون آمد، اصلا سرش را بلند نکرد. از
#مادر_رضا تشکر کرد و رفت. از بین حرف های مادر رضا فهمید که او رسول است.🌷
خدا حافظی کردند و از خانه شان بیرون آمدند، روحالله گفت: رسول را دیدی؟🇮🇷
_ آره، یه لحظه فقط موقع خدا حافظی دیدمش.
_ خیلی کارش
#درسته، حالا قرار شد یک سری از مطالبی که بلده رو به منم یاد بده.😊
کم کم
#شب_های_قدر از راه رسید....
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد...🇮🇷
🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰
💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫
https://eitaa.com/V_setaregan
✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆