همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷 #دویست و شانزدهمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #شهید جواد صیفوری طغرالجردی (
🌷🌷 و هفدهمین قسمت (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) جواد صیفوری طغرالجردی ( قسمت ششم ) حضرت زهرا (سلام الله علیها)الهام کردند که محسن نزد فرزندان پاکشان است. : مادر گرامی شهید ☆تا جان در بدن داریم وتا خون در رگ های ما جریان دارد از اهداف امام دفاع می‌کنیم و راه شهدا را ادامه می دهیم. به همه و فرزندانم هم گفته ام باید راه شهدا را ادامه بدهید و البته تا آخر پای این انقلاب می مانیم. خوشحالیم که فرزندمان درراه دفاع از اسلام جانش را فدا کرد. شهدا همت و مردانگی کردند و حتی نگذاشتند یک وجب از خاک ایران در دست دشمن بماند.  ☆دو بار برای زیارت به کربلا رفتم. وقتی آنجا بودم یاد شهدا بودم. یادم نمی رود وقتی شهدا می گفتند: «کربلا کربلا ما داریم می آییم». خدا به احترام و آبروی شهدا راه کربلا را باز کرد. ان‌شاءالله همه‌ی مردم به زیارت بروند و قدر بدانند. یادم هست وقتی که درراه برگشت از کربلا وارد خاک ایران شدیم، گفتم: « خدایا، شکرت که یک وجب از خاک وطن ما دست دشمن نیفتاد. این به خاطر جان‌فشانی شهدا بود.» ☆هر وقت گلزار شهدا می‌روم با جواد و بقیه ی شهدا درددل می‌کنم. گلزار، صفای خاصی دارد. اگر گرفتاری هست در این دنیاست. جواد عشق دیگری داشت و دلش جای دیگری بود و به آرزوی خودش رسید. خوش به سعادتش. که جنازه ی فرزندم را آوردند کیف جبهه اش را تحویل ما دادند. داخل کیف، ساعت، خودکار، پلاک، کارت شناسایی و بادگیر بود. وسایل را تحویل برادران ستاد مردمی یادواره شهدا دادیم و در حال حاضر این وسایل در موزه ی طغرالجرد غرفه ی شهدا جهت بازدید عموم نگهداری می‌شود.   رسیدن به آرزویش، هر دری را زد. : آزاده سرافراز محمّد صیفوری ☆در 20/1/1367 همراه جواد به جبهه اعزام شدیم. با اتوبوس شرکت زغال‌سنگ به رانندگی منصور علی بیگی به اهواز و بعد از آنجا به سد دز رفتیم. ☆جواد سن و سال کمی داشت و قدش نیز کوتاه بود. فرمانده گردان گفت: «باید برگردی سن تو کم است» ولی او با گریه و التماس فرمانده را راضی کرد و گفت: « هر کاری بگویی می‌کنم». فرمانده به او و چند رزمنده دیگر که مثل او بودند گفت: « با سه سوت از تپه ای که نزدیک آنجا بود بالا می روید و بر می گردید اگر زودتر آمدید قبول است». جواد از همه زودتر رفت و برگشت. ☆خیلی بچه ی زرنگ و شجاعی بود و موردقبول فرمانده شد. بعد از یک هفته به جنگل اهواز آمدیم. 21 روز در جنگل بودیم. جواد با من دوست بود. ما همیشه با هم بودیم. هر حرف و کاری که داشت به من می‌گفت. در یک گردان بودیم، ولی او دسته سه بود و من دسته یک. هر شب داخل پشه بندی که من داشتم می خوابیدیم. بعد از آموزش های مختلف به شلمچه اعزام شدیم. من امدادگر بودم و او تک تیرانداز. تا اینکه عراق حمله کرد. ما همدیگر را ندیدیم. از بچه‌های گروه دو، جویای حال او شدم. گفتند: « زخمی شده و او را به سنگر برده ایم». من هم که به‌اتفاق چند نفر از همرزمان طغرالجردی اسیر شدیم، از او بی‌خبر ماندیم. ادامه دارد... نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال تلگرامی و ایتای همسفران دیارطغرالجرد 🌷 https://eitaa.com/Yareanehamra