رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_بیستوششم
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که
-آفرین به تو… معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون
نیست!
-شب بخیر..من رفتم بخوابم
اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد. یه بار خودم با
لباس عروس کنار سید تصور
می کردم، اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور
میکردم، داشتم دیوونه میشدم… از
خدا یه راه نجات میخواستم. خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن
دیگه…
…
فرداش رفتم دفتر بسیج… یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود و
من رفته بودم توی حال
خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
-ریحانه جان چیزی شده؟!
-نه چیزی نیست
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا …دیشب برا خانم
خواستگار اومده و الان هوله
یکم
-زهرا :ااااا…مبارکه گلم.. .به سلامتی
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با
گوشیش مشغول کرد بعد
چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
– لا اله الا الله… انتن نمیده…
و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتشو نمی فهمیدیم.
با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا مارو دید
که بیرون اومدیم سریع
دوباره رفت داخل دفتر
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝