رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ -احسان؟! -آره… چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط… -نه بابا… بنده خدا می گه از اول هدفش من بودم… می گفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه. می گفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی! -اینا رو احسان بهت گفته؟! -اولا آقا احسان، و دوما آره -به هر حال ان شاء الله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون. -ممنونم… البته از الان میدونم خوشبختم. ریحانه خبر نداری، هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن… -چه خوب… ولی مینا ای کاش می تونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم، ولی می دونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم. -ممنونم…نگران من نباش ریحانه. من از پس کارهام برمیام، پس منتظرتما، آخر هفته -مینا، نمی تونم قول بدم که حتما میام -حتما باید بیای. اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم دلم برای مینا می سوخت. میمی خواستم خیلی حرف ها رو بهش بزنم، ولی می دونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه. آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه، ای کاش می فهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و… نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته… -سلام علیکم ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌